بهت گفتم برو!

بذار از اوّل قصّه بگم: می‌میره اون مردی که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش می‌شم گلوله می‌زنه توو مغزم و آهسته رد می‌شه پلیس احمقی که فکر می‌کرده زنش می‌شم ■ به چشمات زل زدم اون تیله‌های خیس جادویی که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود بهم گفتی یه روز خوب توو اطلاعت بیشتر دربارهبهت گفتم برو![…]