خسته‌ام

یک: بوی ابریشم تو آمد، از ته ریشم عاشقت بودم و هستم! که نباشی پیشم توی تکراری یک بچّه دبیرستانی می نویسم بر شیشه: به تو می اندیشم!! عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید… تیغ بر صورت من می رود و می آید به خودم می گویم: تو مَردی! گریه نکن! می کشم سیگاری منتظر اطلاعت بیشتر دربارهخسته‌ام[…]

بعد از تو

خون مي جهد از گردنت با عشق و بي رحمي در من دراکولاي غمگيني ست… مي فهمي؟! خون مي خورم از آن کبودي ها که ديگر نيست در مي روم اين خانه را… هرچند که در نيست! عکس کسي افتاده ام در حوض نقاشي محبوب من! گه مي خوري مال کسي باشي گه مي خوري اطلاعت بیشتر دربارهبعد از تو[…]

بازی

از اتاق زدم بیرون! هنوز صدایش را می‌شنیدم از میان کلمات نامفهوم و گریه‌اش می‌توانستم خودم را ببینم! دیگر همه چیز تمام شده بود. این پایان داستان بود چیزی که در خطّ بعد اتّفاق می‌افتاد. اما نمی‌توانستم به این راحتی مخاطب را ناامید کنم پس تصمیم گرفتم یک ماجرای عشقی جدید به وجود بیاورم: به اطلاعت بیشتر دربارهبازی[…]

فالگیرها

همه‌ی فالگیرها می‌گفتند كه دو تا زن می‌گیری! بچّه كه بودم باور می‌كردم بزرگتر كه شدم می‌خندیدم حالا فقط بهتم می‌زند. مثل همان روز كه زل زده بودم به مگس‌ها كه احمقانه و امیدوار خودشان را به شیشه می‌كوبیدند. نرجس گفت: «به چی نگاه می‌كنی؟!» با بغض گفتم: «به مگسا» نگاهی به سرتاسر اطاق كرد اطلاعت بیشتر دربارهفالگیرها[…]

دست‌های من

آن رو‌به‌رو درست بغل ستون نشسته بود و زل زده بود به دستهای من. اول فکر کردم اشتباه می‌کنم، اما تا سرم را بالا می‌آوردم، مثل دزدی که مچش را سر بزنگاه گرفته باشند، نگاهش را می‌دزدید و مشغول بازی با بستنی‌اش می شد. اعصابم به هم ریخته بود. تا سرم را پایین می‌آوردم، سنگینی اطلاعت بیشتر دربارهدست‌های من[…]

حجله

… به اینجا که رسیده بودیم، مامان یک آپارتمان برداشت و خودش را پرت کرد پایین. وصیّت خاصّی نداشت جز بچه‌هایی که به بابا می‌رسیدند و باباهایی که به بچه. مامان همیشه می‌خواست جوری بمیرد که مغزش بپاشد وسط خیابان و هیچ مردی جرأت نکند که بعد مرگش عاشقش بشود. اولین باری که مرا تصمیم اطلاعت بیشتر دربارهحجله[…]

مطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد…

سه شماره را بیشتر نگرفته بودم که… بامب!… موتور همسایه‌مان بین دو تا ماشین له شد. شماره‌ها را قاطی کردم، دوباره شماره‌اش را گرفتم دستم می‌لرزید، زنبوری بالای سرم آرام می‌چرخید، دکمه‌ها زير انگشت‌هایم مقاومت می‌کردند، شماره را گرفتم، مشترک مورد نظر در دسترس «هیچ‌کس» نبود!!! امروز باید روز خاصی باشد، حتما یک جای تاریخ اطلاعت بیشتر دربارهمطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد…[…]

کاش را کاشتیم و سبز نشد

وحشیِ بافقی منم که منم! شور، آتش گرفته در بدنم من که «گاو» و «کلید» مش حسنم!! سیم آخر کجاست تا بزنم؟! توی مغزم بزن بزن شده‌ام عاشق چند تا وطن شده‌ام! قصّه‌ام شرحی از پریشانی ست گریه‌ی دختری خیابانی ست کیف یک بچّه‌ی دبستانی ست متن دعوای چند زندانی ست مانده‌ام با خودم چه اطلاعت بیشتر دربارهکاش را کاشتیم و سبز نشد[…]

عینکت مثل چشم‌هات ابری ست

عینکت مثل چشم‌هات ابری ست شیشه‌اش مثل آسمان کِدر است ساعت هشت شب اگر برسی یک نفر روی تخت، منتظر است بغلش می‌کنی و می‌خوابی با تنی که همیشه تکراری ست توی حمّام گریه خواهی کرد زندگی شکلی از خودآزاری ست وسط آینه نگاهت به بدنی بی‌قواره می‌افتد حوله را می‌کشی بر اندامت نفسش به اطلاعت بیشتر دربارهعینکت مثل چشم‌هات ابری ست[…]

بدجور خستگانیم!

من بیا برقصا با وزن این ترانه این شعر عاشقانه این آخرین بهانه که موسم بهار است در من بیا برقصا این فصل، گریه‌دار است یک دوست توی زندان یک دوست روی دار است یک دوست زیر بار است از هر طرف فشار است گوریل روی کار است! که موسم بهار است!! . در من اطلاعت بیشتر دربارهبدجور خستگانیم![…]