دستهای من
آن روبهرو درست بغل ستون نشسته بود و زل زده بود به دستهای من. اول فکر کردم اشتباه میکنم، اما تا سرم را بالا میآوردم، مثل دزدی که مچش را سر بزنگاه گرفته باشند، نگاهش را میدزدید و مشغول بازی با بستنیاش می شد. اعصابم به هم ریخته بود. تا سرم را پایین میآوردم، سنگینی اطلاعت بیشتر دربارهدستهای من[…]