نامه‌ای از مهدی موسوی به سیگرید اوندست، نویسنده‌ی نروژی

این نامه در مراسم بزرگداشت ۱۴۴ سالگی سیگرید اوندست، ۲۰ می ۲۰۲۵ در Bjerkebæk در شهر لیل‌هامر خوانده شد.

سیگرید عزیز

وقتی جوان بودم، عاشق نامه نوشتن بودم. روزهایی بود که هنوز موبایل و اینترنت در ایران همه‌گیر نشده بود و من برای دوستانم نامه‌هایی طولانی می‌نوشتم و هر روز توی صندوق پست نزدیک خانه‌مان می‌انداختم. در آن نامه‌ها چیزی بود که نمی‌توانم با کلمه توصیفش کنم. چیزی که با ظهور شبکه‌های اجتماعی و شتابزدگی دنیای فست‌فودی دارد مثل دودوها منقرض می‌شود. دودوهای ساده‌دلی که با اعتمادی وصف‌ناپذیر از آدم‌ها و خوک‌ها فرار نمی‌کردند و الان فقط یک اسم و نقاشی هستند در کتاب‌های تاریخ. من آن چیز در حال انقراض را مانند یک نقشه‌ی گنج در قلبم حفظ کرده‌ام و مراقبش هستم. برای همین هم است که وقتی قرار است برای کسی نامه بنویسم چشم‌هایم بعد سال‌ها دوباره برق می‌زند. مخصوصا اگر این نامه برای کسی نوشته شود که خودش نویسنده بوده و رنج عمیق تبعید را با تمام سلول‌هایش حس کرده است. مخصوصا اگر اصلا قرار نباشد این نامه به صندوق پستی بیفتد و مخاطبش هرگز آن را بخواند. می‌شود بدون هیچ ترس و قضاوتی تنها نوشت و نوشت و نوشت، برای زنی که نمی‌شود دوستش نداشت!

از نگاه آدم‌های معمولی ما خیلی تفاوت‌ها داریم: تو مذهبت را تغییر دادی و کاتولیک شدی اما من مذهبم را کنار گذاشتم و آتئیست شدم. تو در زندگی خانوادگی‌ات طلاق و مرگ یک فرزند و داشتن فرزندی معلول را تجربه کردی اما من نه ازدواج کردم و نه بچه‌دار شدم. تو در سال‌هایی زندگی کردی و شاهکارهایت را خلق کردی که من هنوز حتی به دنیا نیامده بودم. تو عاشق طبیعت و زندگی روستایی بودی، اما من عاشق شهرهای شلوغ و زندگی مدرن. تو در آثارت به تاریخ گذشته‌ی اسکاندیناوی برمی‌گشتی، اما شعرها و داستان‌های من سرگذشت انسان معاصر و سرگشتگی‌های او هستند… من می‌توانم تا انتهای این نامه از تفاوت‌هایمان حرف بزنم اما کدام‌یک از این تفاوت‌ها اهمیت دارد وقتی چیزهایی بزرگ‌تر ما را به هم وصل می‌کند؟! چیزهایی که بهانه‌ی نوشتن این نامه‌اند و باعث می‌شوند وقتی از تو حرف می‌زنم چشم‌هایم پر از اشک شوند.

تو هم مثل من یک روز مجبور شدی از سرزمینت فرار کنی تا زنده بمانی. تو هم مثل من از کوه‌های پر از برف به‌سختی گذشتی و سعی کردی جای دیگری از دنیا خانه‌ات را بسازی. تو هم مثل من دلت برای خانه‌ات بدجور تنگ بود و به روزهای شادی فکر می‌کردی که انگار در مه گمشده بودند. تو به آمریکا رفتی، کشوری که زندگی در آن برای خیلی‌ها رؤیایی است، اما قلبت در نروژ جا مانده بود. جنگ هم که تمام شد، دنیای پرهیاهوی آنجا را رها کردی و برگشتی به لیل‌هامر عزیزت و بعد انگار که دیگر خیالت راحت شده باشد که هیچ کار دیگری با دنیای آدم‌ها نداری، مردی! من هم مثل تو ۹ سال است قلبم را جایی آن‌سوی دنیا جا گذاشته‌ام. من هم میان این جنگل‌ها و کوه‌های زیبا واین شهر آرام و امن، باز هم خوشحال نیستم. من هم چمدانی دارم که گوشه‌ی کمد آماده‌ی برگشتن است. من هم وقتی شمع‌های تولدم را در تبعید فوت می‌کنم آرزو می‌کنم که حداقل بتوانم یک بار دیگر ایران را ببینم و بعد در آنجا بمیرم.

من در ایران استادی داشتم که ما او را در جمع‌های خودمانی «داور» صدا می‌زدیم. داور در فارسی یعنی قضاوت‌کننده! او مهم‌ترین طنزپرداز معاصر ایران بود و توسط رژیم ایران بارها به زندان افتاد و بعد از ایران فرار کرد. در بلژیک و کانادا و آمریکا و چند کشور دیگر زندگی کرد اما سرگشتگی رهایش نمی‌کرد و همیشه حالش بد بود. شب‌ها مست می‌کرد و زنگ می‌زد به من و گریه می‌کرد که دلش برای ایران تنگ شده است. می‌گفت حاضر است برگردد به ایران اگر بداند چند سال زندانی‌اش می‌کنند و بعد آزادش می‌کنند تا بتواند چند ماهی را در وطنش دوباره آزاد زندگی کند و بعد با خیال راحت بمیرد. می‌گفت که سال‌هاست درها را به روی خودش بسته و ایران را در خانه‌ی کوچکش ساخته است. می‌گفت فقط می‌نویسد و می‌نویسد تا فراموش کند چقدر غمگین است. چند ماه پیش دخترش خبر داد که «داور» دیشب خودش را کشت. فقط یک وصیت داشت: جنازه‌اش را به ایران برگردانند! این هم از تلخی‌های روزگار است که آدمی که در تمام زندگی‌اش دیگران را خندانده است، آنقدر غمگین و ناامید باشد که تصمیم بگیرد قبل از رسیدن به تنها آرزویش، بمیرد! من همان‌جا بود که فهمیدم چرا ما او را «داور» صدا می‌زدیم. او بهترین کسی بود که تبعید و غربت را قضاوت کرد. اصلا مگر می‌شود درباره‌ی رنجی چنین عمیق به قضاوت نشست و پایانی جز مرگ برایش متصور بود؟! داور همیشه به من می‌گفت پایان‌بندی مهم‌ترین جای داستان است و همیشه قبل اینکه داستانت را بنویسی، پایانش را با جزئیات بنویس. او سال‌ها بود که پایان داستانش را نوشته بود و فقط در این سال‌ها داشت لحظه‌ها را می‌کشت تا به آن برسد. مثل تو که حتی برگشتن به وطن آرامت نکرد و حتی آنقدر زنده نماندی تا روزهای دوباره اوج گرفتن نروژ را از میان خاکستر جنگ ببینی.

کتاب «روزهای شاد» تو را (که اتفاقا برخلاف نامش، غم و رنجی بزرگ در آن موج می‌زد) که می‌خواندم، به این فکر کردم که «تبعید» از عجیب‌ترین مفاهیم است. مفهومی که با تغییر زمان و مکان و شخصیت‌ها باز هم بدون هیچ تغییری به طرز کابوس‌واری تکرار و تکرار می‌شود. شاید برای همین هم باشد که انسان‌ها، در بسیاری از دین‌ها، افسانه‌هایی با محوریت غربت و تبعید ساخته‌اند: آدم که از بهشت تبعید شد، یوسف که به پادشاهی رسید اما دلتنگ وطنش بود، بنی‌اسرائیل که از سرزمینشان دور افتادند، یونس که در شکم ماهی به وطن و خانه‌اش فکر می‌کرد و هزاران داستان دیگر. شاید پس از مرگ، تبعید بیشترین مفهومی بوده که ذهن آدم‌ها را به خود مشغول می‌کرده است!

وقتی تو از دلتنگی برای دوستان و خانواده‌ات می‌گفتی، من یاد مادرم می‌افتادم که چگونه با شوق برایم غذا می‌پخت. غذاهایی که بعد این‌همه سال بو و مزه‌ی آنها را به خاطر دارم. یاد شاگردانم می‌افتادم که در خانه‌ی من جمع می‌شدند و شبانه‌روز شعر می‌خواندیم و فیلم می‌دیدیم و بحث‌های فلسفی می‌کردیم و دلمان می‌خواست زمان متوقف شود و مجبور نباشیم لحظه‌ای از هم جدا شویم. یاد بهترین دوستم «علی» می‌افتادم که دو سال پیش، روز تولدم، از ایران زنگ زد و گفت که دلش برای من خیلی تنگ شده و حس می‌کند امسال، سال آخر دوری است. گفت قرار است امسال به ایران آزاد برگردی و تمام این کابوس‌ها تمام شود. گفت: «داداشم، یه‌کم دیگه دووم بیار. اینا رفتنی‌ان. قراره زود برگردی و از ته دل دوباره بخندیم!». چند ماه بعد علی در خواب سکته کرد و مرد، درحالی‌که فقط ۴۴ سال داشت! من به تبعید که فکر می‌کنم یاد این می‌افتم که در این ۹ سال چند نفر از نزدیکانم مرده‌اند و حتی نتوانسته‌ام به خاکسپاری‌شان بروم و با آنها خداحافظی کنم؟!

وقتی تو از دلتنگی‌ات برای زبان نروژی می‌گفتی، من دلم برای فارسی شنیدن در کوچه و خیابان‌ها تنگ می‌شد؛ برای ورق زدن کتاب‌ها در کتابفروشی‌ها؛ برای شنیدن یک جمله‌ی عاشقانه در کوچه‌ای تاریک؛ برای آن بخشی از زبان که قابل ترجمه نیست. «ترجمه کردن» مثل آن است که بخواهی از زیبایی جادویی دختری حرف بزنی. کلمات ناتوانند از بیان آنچه اوست! باید در آغوش بگیری و ببوسی‌اش تا آن زیبایی را درک کنی. برای من، حرف زدن به زبان مادری، همان آغوش امنی است که زیبایی را بدون نیاز به هیچ توضیحی بیان می‌کند. تو انگلیسی را به خوبی نروژی حرف می‌زدی و می‌فهمیدی، اما چیزی در این میان گم می‌شد. چیزی که آدم را دیوانه‌وار دلتنگ و بی‌قرار می‌کند. وقتی از ایران به عراق و سپس به ترکیه فرار کردم، روزها بود که فارسی نشنیده بودم. در انتهای مسیر وقتی ما را از شهری مرزی به جایی دیگر منتقل می‌کردند، در انتهای اتوبوس دو نوجوان افغانستانی بودند که ناگهان صدای فارسی حرف زدنشان را شنیدم و متوجه حضور آنها شدم. چیز خاصی نمی‌گفتند. شاید یکی‌شان تشنه بود یا آن‌یکی سردش بود. اما من از خوشحالی زدم زیر گریه و آرام نمی‌شدم. انگار در زبانی مشترک وطنم را پیدا کرده بودم! تو این رنج‌ها و شوق‌ها را می‌فهمی و برای همین هم است که مطمئنم کتاب روزهای شاد را با چشم‌هایی پر از اشک نوشته‌ای!

وقتی تو از دلتنگی برای خانه‌ات می‌گفتی، همان خانه‌ات در لیل‌هامر که چند سال قبل ساعت‌ها داخلش نشستم و گریه کردم تا دلم کمی باز شود، من یاد خانه‌ام در ایران می‌افتادم. خانه‌ای که وسایل زیادی نداشت. چند تا کتابخانه‌ی پر از کتاب و یک تلویزیون بزرگ برای فیلم دیدن و مبل‌هایی چرمی که شاگردان و طرفدارانم آنقدر رویش نشسته بودند که روکشش پاره شده بود. گربه‌ام هم بود که برای خودش از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و خوشحال بود. یک گنجه‌ی بزرگ هم بود که کتاب‌های زیرزمینی‌ام و مجله‌های نایابی که روزی سردبیرش بودم آنجا پشت تشک‌ها و بالش‌ها قایم کرده بودم. یک آرشیو دی‌وی‌دی و سی‌دی فیلم‌های مطرح هم داشتم که همان کنارها بود. الان هیچ‌کدام از چیزهایی که گفتم دیگر وجود ندارد. گربه‌ام مرده است، مبل‌ها را بیرون انداخته‌اند، کتاب‌های زیرزمینی و مجلات و فیلم‌ها را هم رژیم ایران بعد دستگیری‌ام جمع کرد و با خود برد. فقط کتاب‌های داخل کتابخانه‌ام مانده‌اند که گوشه‌ی خانه‌ی پدر و مادرم خاک می‌خورند و آخرین یادگار از خانه‌ای هستند که یک روز انگار در طوفان ناپدید شد. من دلم برای خانه‌ام تنگ شده و می‌خواهم برگردم، هرچند می‌دانم که اگر برگردم هم دیگر خانه‌ای نمانده است، مثل تو که حتی پس از برگشتن هم دیگر نتوانستی خوشحال باشی؛ شاید تبعید بخشی از قلب ما را برای همیشه از ما می‌گیرد.

گاهی که در خیابان‌های لیل‌هامر قدم می‌زنم به این فکر می‌کنم که چرا آدم‌هایی مثل من و تو نمی‌توانند گذشته را فراموش کنند؟ چرا با این زخم قدیمی لعنتی هر روز آنقدر ور می‌روند تا دوباره به خونریزی بیفتد؟ چرا ما همیشه در گذشته زندگی می‌کنیم و جایی آن آدم‌ها و خاطرات را رها نمی‌کنیم و دنیایی نو برای خودمان نمی‌سازیم؟ و بعد باز هم برمی‌گردم به مفهوم «تبعید»! به «آدم» که از بهشت تبعید شد و تمام تاریخ در رنج است تا روزی که جهان به پایان برسد و دوباره به بهشت برگردد. مهم نیست که اینها بخشی از اعتقادات تو بود و برای من بخشی از از داستانی اسطوره‌ای! مهم این است که نشان می‌دهد از چند هزار سال پیش تا به امروز، بشر اعتقاد داشته که نمی‌شود با تبعید کنار آمد و هرچقدر هم که سعی کنی گذشته را فراموش کنی، تنها با برگشتن به وطنت خوشحال خواهی بود. و بدبختانه من حس می‌کنم حتی پس از برگشتن هم دیگر خوشحال نخواهم بود! حس می‌کنم در این میان چیزی نابود شده که دیگر جایش پر نخواهد شد. من فقط می‌خواهم برگردم که وقتی مردم، طرفدارانم قبری داشته باشند که آخر هفته‌ها بالای سرش جمع شوند و شعر بخوانند و گریه کنند و دلشان کمی آرام شود!

سیگرید عزیز! آنها که این نامه را خواهند خواند، مطمئنا حسابی توی ذوقشان خواهد خورد. احتمالا یا می‌خواستند متنی درباره‌ی زیبایی‌های داستان‌های تو بخوانند یا ستایشی از مبارزه‌ی تو برای آزادی! اما این نامه از جنس رنج است و تبعید. نه تو بلد هستی وقتی در غربت خبر مرگ تنها فرزندت در جنگ را می‌شنوی، لبخند بزنی و از زیبایی‌های زندگی بگویی؛ و نه من بلد هستم وقتی هر روز خبر زندانی یا کشته شدن یکی از دوستانمان در ایران می‌رسد در وصف زیبایی آرامش‌بخش میوسا شعر بگویم! تبعید مثل سرطان از درون آدم را می‌خورد. هرچقدر هم که به زور قرص‌های مسکن لبخند بزنی و لباس‌های شاد بپوشی، چیزی در درونت در حال نابودی است. مشکل از جایی نیست که من یا تو به آن کوچ می‌کنیم. نه نیویورک شلوغ و رؤیایی و سرشار از زندگی نقصی دارد و نه لیل‌هامر زیبا و سرشار از آرامش و امنیت! مشکل وطنی است که دیکتاتورها مجبورت کرده‌اند رهایش کنی. خانه‌ای که دوستش داشته‌ای و روزی تعداد سرباز آن را از تو گرفته‌اند. وگرنه یک نویسنده از این دنیا چه می‌خواهد جز اتاقی کوچک و تعدادی کاغذ برای نوشتن؟!

سیگرید عزیز! من بلد نیستم چطور باید نامه‌ها را تمام کنم. جوان هم که بودم ساعت‌ها برای دوستانم نامه می‌نوشتم و بدون آنکه نامه به انتهای خاصی برسد آن را در صندوق‌پست نزدیک خانه‌مان می‌انداختم. این تمام نکردن نامه‌ها به من امید می‌داد که قرار است نامه‌ی بعدی‌ای در کار باشد و دوستی ما تا ابد ادامه خواهد داشت. انگار از وسط خوابی شیرین پریده باشی و لیوان آبی بخوری و موبایلت را چک کنی و دوباره به خواب بروی و ادامه‌ی همان رؤیا را ببینی. اما من فکر می‌کنم این‌بار باید نامه‌ام را نیمه‌کاره رها نکنم. چون این نامه، تجسمی ترسناک از رنج‌های مشترک من و تو و هزاران تبعیدی دیگر است. چون این نامه کابوسی نیمه‌تمام است که با تپش قلب و گریه از میانه‌ی آن بیدار شده‌ایم و نباید ادامه پیدا کند. باید سعی کنم این نامه با امید تمام شود و لبخند، هرچند چشم‌هایم مملو از اشک باشد!

سیگرید عزیز! «فروغ»، معروف‌ترین شاعر زن تاریخ ایران، در مصاحبه‌ای می‌گوید: «شعر برای من مثل پنجره‌ای است که هر وقت به طرفش می‌روم، خودبه‌خود باز می‌شود. من آنجا می‌نشینم، نگاه می‌کنم، آواز می‌خوانم، داد می‌زنم، گریه می‌کنم، با عکس درخت‌ها قاطی می‌شوم و می‌دانم که آن‌طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می‌شنود، یک نفر که ممکن است دویست سال بعد باشد، یا سیصد سال قبل وجود داشته.» شاید در این روزهای تبعید که دارد کم‌کم عدد سال‌هایش دورقمی می‌شود، یکی از معدود چیزهای خوشحال‌کننده آن باشد که وقتی پنجره‌ی خانه‌ام در لیل‌هامر باز می‌شود، می‌دانم که تو روزگاری در همین فضا نفس کشیده‌ای و حرف‌هایم را می‌شنوی. تویی که از جنس نوشتن و آزادی بوده‌ای و معنی رنج را با تمام وجودت لمس کرده‌ای. پس در لیل‌هامر، همان‌جایی که تنها روزهای شادت را تجربه کرده‌ای، قدم می‌زنم و به دنیایی فکر می‌کنم که نه دیکتاتوری باشد که کسی را از خانه‌اش بیرون کند و نه مرزی که بین آدم‌ها و بوسه‌ها و دلتنگی‌ها کشیده شود.

این نامه همان‌جایی تمام می‌شود که به پرواز مرغ‌های دریایی بر فراز میوسا نگاه می‌کنم و به تو فکر می‌کنم. این نامه همان‌جایی تمام می‌شود که پرت می‌شوم توی هواپیمایی که قرار بود مرا از غربت استانبول به غربت اسلو برساند. هواپیمایی که بر فراز تمام مرزها و آدم‌ها پرواز می‌کرد و به هیچ چیز جز رفتن فکر نمی‌کرد. برعکس من که همیشه در حال برگشتنم. برگشتن به آن هواپیما، برگشتن به سربازها و تفنگ‌هایشان در مرز، برگشتن به زندان و کابوس‌های داخل سلول انفرادی، حتی برگشتن به خانه‌ای که آن‌ور دنیا جا گذاشتم. تصاویر پراکنده‌اند و تشنج‌آور، اما در مغزی که بمب منفجر شده است، مگر چه چیزی پیدا می‌شود، جز تکه‌پاره‌هایی از جنازه‌های بی‌چهره و خاطرات آشفته؟! پس باید تصویر به تصویر به عقب برگردیم. مثل همین مرغ‌های دریایی که امروز از کوچ زمستانی برگشته‌اند و بر فراز دریاچه دیوانه‌وار فریاد می‌زنند.

با عشق

مهدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *