از نیمه های من، دهه ی پنجاه
با موی تو، سیاهی شب مُد شد
از زور می زدی وسط ِ گریه
و بچه ای دچار تولد شد
پنجاه و پنج مرتبه خون پاشید
یک مشت ماجرای پلیسی بود
از مادرم جنون زده در چادر
در صحنه ی شعارنویسی بود
بابا کنار مارکس قدم می زد
با لهجه ی شریعتی و قرآن
می خواستم که گریه کنم: مادر!
روی لبم صدا زده شد: ایران!!
از کوچه های تنگ فراریدیم
آتش زدند باقی مطلب را
زیرم کثیف بود و خودم گریه
شاید کسی عوض بکند شب را
میدان خون گرفته ی آزادی
بانگ کلاغ از سر ِ دلسوزی
در توپخانه پخش گل و بوسه!
در انقلاب، شادی پیروزی
جمع ِ نخورده مستی و استفراغ
آواز چند اسلحه ی روسی
تغییر اسم های خیابان ها
تسخیر چند لانه ی جاسوسی
تبلیغ ِ منع کردن ِ تبلیغات!
تا شادی ِ عدالت ِ تزریقی
از قتل شاه در ورق و شطرنج
تا تیغ روی گردن موسیقی
بابا نشست گوشه ی انباری
من ماندم و سکوت عروسک ها
مادر که چادرش به زمین افتاد
آژیر بود و حمله ی موشک ها
پشت چراغ قرمز طولانی
خون بود و جیغ خسته ی ترمز بود
تو گریه می کشیدی و سوسنگرد
در صحنه ی دو جور تجاوز بود!
بمب و شهید، مدرسه ام بودند
در سال های مرگ و فراموشی
دنبال ِ نفت گشتن ِ مادر بود
بابا کنار آنهمه خاموشی
بابای نان و آب نداردها
اسمی میان دفتر کاهی بود
از ابتدای قصه شبی تیره
تا انتهای قصه سیاهی بود
در فکّه و شلمچه و مجنون ها
با اسم های مختلفی مردیم
مستی پرید از سرمان وقتی
از جام ِ زهر ِ صلح! کمی خوردیم
پیمانه را شکست و شکستیدیم
مستی کشیده بود به بدنامی
چوپان که خواب ماند و به مسلخ رفت
در گرگ و میش، بوسه ی اعدامی!
خورشید خاوران سر کوهش مُرد
با چشمبند، خواب تو را بستم
پرشور و استوار نمایان بود!
بیلاخ شست در دهه ی شصتم!!
بر سر کلاه بود و کلاهی رفت
از نیمه های یخ زده ی خرداد
انگشت های 7 زمین خوردند
افتادم از تو در در دهه ی هفتاد
از رقص های قایمکی در باد
با ترس در میان عروسی ها
از حمل و نقل های عمومی تر
تا نصف شهر، دست خصوصی ها!
از سنگسار ِ لعنتی ِ گنجشک
تا ضربه ی جنون زده ی شلاق
من در کتابخانه پر از گیجی
از ربط دین به فلسفه یا اخلاق
شب ها نماز و صبح، خودارضایی!
شک کردنی به پاره شدن از خود
در کوچه نامه دادن و در رفتن
این هیچ ها، جوانی ِ من می شد!
من تیغ توی دستم و در اصلاح
از خون محض، بیشتری آمد!
از گفتمان حوله و چسب ِ زخم
در روزنامه ها خبری آمد
ما یار… یار… یار دبستانی…
ما کاشف جدایی شب از ماه
رویای ما نوشتن اسمت بود
بر صندلی خسته ی دانشگاه
بحث و کتاب خواندن ِ در کافه
سوهان به جای خالی ناخن ها
رگبار «تیر» در وسط ِ کوچه
معنای گفتگوی تمدن ها!
آتش گرفته بود شب غمگین
از رقص عاشقانه ی ما با باد
من توی انفرادی ِ بی رویا
تو توی کوچه های امیرآباد
بر گونه ات کبود ِ غروبی تلخ
از سیلی ِ رها شده ی «حاجی»!
در آسمان ِ ابری ِ دانشگاه
خورشید ِ بی تفاوت ِ اخراجی
برگشته بودم از همه چی تا هیچ
از من – کلاغ ِ قصه ی بی آخر –
از گریه ی یواشکی ِ بابا
در چادر گره زده ی مادر
برگشته بودی از من و از حرفت
از خانه های ساخته مان بر باد
هشتاد ضربه خوردی و خندیدی
خندید رو به ما دهه ی هشتاد
ما ناامید در وسط تریاک
ما در صفوف ِ! بستنی ِ قیفی
هر شب کتاب و فیلم پس از سیگار
هر روز، روزنامه ی توقیفی
یک سایه می خزید به تنهایی
در کوچه های جن زده با سختی
هر گوشه بحث ِ داغ ِ عدالت بود
تقسیم عادلانه ی بدبختی!
شب ها که گرگ بر سر ِ آغل بود
ما توی خواب های گمی بودیم
شش ماه پول برق، عقب افتاد
فکر انرژی اتمی بودیم
رویای نفت بر سر هر سفره
رویای چای، داخل سینی ها
ما محو پای تلویزیون بودیم
با انتخاب سیب زمینی ها
برگشته بودی و دل من می گفت
از روزهای یکسره طوفانی
می ساخت خواب رنگی ما با شوق
زنجیره های عاشق ِ انسانی!
من در صفی رها شده از تاریخ
خورشید داغ، روی سر ِ ظهرم
یک جای پای سبز که جا مانده
توی شناسنامه ی بی مُهرم
برگشته بودی و بغلم بودی
می سوخت دست من وسط ِ کوره
تا صبح پای تلویزیون با هم
مُردیم از تحمّل و دلشوره
فردای «بُهت و لرزه»… سکوت ِ محض!
فردای پاک کردن ِ امکان ها
فردای سوختن وسط ِ سیگار
فردای ریختن به خیابان ها
فردای پس گرفتن ِ یک رویا
فریادهای قابل تدریست!
فردای گاز ِ موذی ِ اشک آور
در چشم های قهوه ای ِ خیست
فردای تیر و عکس کسی در مشت
فردای اشک و چهره ی خون آلود
فردای گم شدن ته یک کوچه…
فردای ناپدید شدن در دود
فردای دستبند عروسی که…
فردای دستبند من از آهن
فردای رقص تو وسط ِ سالن
فردای انفرادی ِ شب با من
فردای بازجویی رویاهام
در برگه ای سیاه شده از درد
فردای قورت دادن یک بغض و
فردای خنده های تو با یک مرد
مادر که قرص می خورَد و غصّه
از باد سرد در دل تابستان
بابا که بی خیال تر از هر شب
خوابیده است داخل قبرستان
زندان چشم های تو و من که
یک عمر بی سبب پی ِ در گشتم
هر شب به سقف زل زدم و با درد
دنبال خاطرات تو برگشتم
برگشتم از گلوله و بی تابی
از سال های گریه و بی خوابی
شلوارکی سپید و گلی آبی
قنداق ِ زیر ِ بوسه ی مهتابی
برگشتم از دلی و تنی خسته
تا دست های درهم و پیوسته
آلوچه ای و مک زدن هسته
تا خواب در اتاقک ِ دربسته
برگشتم از تمام ِ جهنم ها
تا گریه در میان محرّم ها
تا زل زدن به چهره ی آدم ها
تا لحظه ی رها شدن از غم ها
پنجاه و پنج بار دلم لرزید
پنجاه و پنج بار زمین خوردم
بابا که ریخت آب خودش را دور!
مامان که قرص خورد… و من مُردم!…
سید مهدی موسوی
Photo: Inge Morath
انگار از سرگذشت خودم فیلم ساخته باشید. مثل همیشه شعرتان خواندنی نیست، دیدنیست… تصویرهای روشن که با تعداد کافی کلمه ساخته شده. فقط خودتان می توانید از هر کلمه و بیت چند کارکرد بگیرید… ممنون…
این نخونده بودم خوب بود البته نه قد سفرنامه اولی. دکتر این پیام هر وقت دیدید و به دست مبارک رسید ، یک خبری ایمیلی پیامی از دوستان سابق و بچه های کارگاه قدیم خود بگیرید. منم یکیشونم رضا، دلتنگ دیدار. سلام به خ اختصاری هم برسونید