عمودی‌ها

سرش را انداخته پایین و تندتند در حال نوشتن است. معلوم است که اصلاً به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد. سکوت می‌کنم و زل می‌زنم به مجسمه‌ی عجیب روی میزش که آنقدر به لبه‌ی میز نزدیک شده که مطمئنم تا دقایقی دیگر پایین می‌افتد. موجودی بدون دست و پا و دهان و هر چیزی جز یک تنه‌ی اطلاعت بیشتر دربارهعمودی‌ها[…]

از چیزهای مختلفی شروع می‌شود

از چیزهای مختلفی شروع شد. مثلاً همان فردی که مثل یک سایه هر روز چند بار از کنارم رد می‌شد یا همین سپیده که توی اتاق بغلی دارد…   – راستی گفتی سپیده! شما چه جوری با هم آشنا شدین؟ دارد توی کیفم دنبال عکس با شماره تلفن‌های ناشناس می‌گردد یا از اول داستان می‌دانستم که اطلاعت بیشتر دربارهاز چیزهای مختلفی شروع می‌شود[…]

قضیه‌ی پیچی که توی سوراخ می‌چرخید اما باز نمی‌شد

قضیه از همان جایی شروع شد که پیچ توی سوراخ می‌چرخید و باز نمی‌شد… بابا که همیشه زودتر از بقیه حرف می‌زند فکر می‌کرد که پیچ هرز شده است. می‌گفت پیچ‌های هرز به هیچ دردی نمی‌خورند. باید با زور درشان بیاوری بیندازی دور. بابا پیچ‌های هرز را هرزترین پیچ‌های هرز می‌دانست! بابا که خیلی فکر اطلاعت بیشتر دربارهقضیه‌ی پیچی که توی سوراخ می‌چرخید اما باز نمی‌شد[…]

بازی

از اتاق زدم بیرون! هنوز صدایش را می‌شنیدم از میان کلمات نامفهوم و گریه‌اش می‌توانستم خودم را ببینم! دیگر همه چیز تمام شده بود. این پایان داستان بود چیزی که در خطّ بعد اتّفاق می‌افتاد. اما نمی‌توانستم به این راحتی مخاطب را ناامید کنم پس تصمیم گرفتم یک ماجرای عشقی جدید به وجود بیاورم: به اطلاعت بیشتر دربارهبازی[…]

فالگیرها

همه‌ی فالگیرها می‌گفتند كه دو تا زن می‌گیری! بچّه كه بودم باور می‌كردم بزرگتر كه شدم می‌خندیدم حالا فقط بهتم می‌زند. مثل همان روز كه زل زده بودم به مگس‌ها كه احمقانه و امیدوار خودشان را به شیشه می‌كوبیدند. نرجس گفت: «به چی نگاه می‌كنی؟!» با بغض گفتم: «به مگسا» نگاهی به سرتاسر اطاق كرد اطلاعت بیشتر دربارهفالگیرها[…]

دست‌های من

آن رو‌به‌رو درست بغل ستون نشسته بود و زل زده بود به دستهای من. اول فکر کردم اشتباه می‌کنم، اما تا سرم را بالا می‌آوردم، مثل دزدی که مچش را سر بزنگاه گرفته باشند، نگاهش را می‌دزدید و مشغول بازی با بستنی‌اش می شد. اعصابم به هم ریخته بود. تا سرم را پایین می‌آوردم، سنگینی اطلاعت بیشتر دربارهدست‌های من[…]

حجله

… به اینجا که رسیده بودیم، مامان یک آپارتمان برداشت و خودش را پرت کرد پایین. وصیّت خاصّی نداشت جز بچه‌هایی که به بابا می‌رسیدند و باباهایی که به بچه. مامان همیشه می‌خواست جوری بمیرد که مغزش بپاشد وسط خیابان و هیچ مردی جرأت نکند که بعد مرگش عاشقش بشود. اولین باری که مرا تصمیم اطلاعت بیشتر دربارهحجله[…]

مطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد…

سه شماره را بیشتر نگرفته بودم که… بامب!… موتور همسایه‌مان بین دو تا ماشین له شد. شماره‌ها را قاطی کردم، دوباره شماره‌اش را گرفتم دستم می‌لرزید، زنبوری بالای سرم آرام می‌چرخید، دکمه‌ها زير انگشت‌هایم مقاومت می‌کردند، شماره را گرفتم، مشترک مورد نظر در دسترس «هیچ‌کس» نبود!!! امروز باید روز خاصی باشد، حتما یک جای تاریخ اطلاعت بیشتر دربارهمطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد…[…]