سرش را انداخته بود پایین و تند تند مینوشت. معلوم بود که به حرفهام گوش نمیدهد. نسخه را هل داد به طرفم و گفت: «چند تا قرص آرامبخش واسهت نوشتم و یه مقدار ویتامین که تقویت بشی. اینا رو تا دو هفته دیگه بخور. تو این مدت هم هر چیزی که اذیتت میکنه رو روی کاغذ بنویس و دفعهی بعد با خودت بیار.»
زیرلب چیزی میگویم و بیرون میزنم. به ماشین که میرسم میبینم جریمه شدهام. برگه را از پشت برفپاککن برمیدارم و پاره میکنم. مینشینم پشت فرمان، صندلی داغ شده است. پنجره را باز میکنم، باد گرم توی صورتم میزند. از سمت راست خیابان جلو میروم. ماشینها به سرعت از کنارم رد میشوند. حوصلهی سبقت گرفتن از هیچکس و هیچچیز را ندارم. کسی پشت سرم بوق میزند. لاین وسط خالی است اما بیخودی هی بوق میزند. پایم را یکدفعه روی ترمز میگذارم. تصادفی اتفاق نمیافتد. ماشین را نگه میدارد و به سرعت به سمت من میآید. میگذارم نزدیک شود. دارد فحش میدهد. پا را میگذارم روی گاز و فرار میکنم. از چراغ قرمز رد میشوم. پلیسی سوت میزند و شمارهی ماشین را برمیدارد. اعتنایی نمیکنم. به تابلوی تبلیغاتی نگاهی میکنم و رد میشوم. موبایلم زنگ میزند. جواب نمیدهم. میرود روی پیغامگیر. سیگاری را از جیب پیرهنم در میآورم و آتش میزنم. روشن نمیشود. سیگار را برعکس گذاشتهام. پرتش میکنم از پنجره بیرون. موبایل دوباره زنگ میزند. جواب نمیدهم. میرود روی پیغامگیر. جلوی یک داروخانه نگه میدارم و میروم داخل. نسخه را تحویل میدهم. نمیتوانم بنشینم. شروع میکنم به قدم زدن. به عکس زنهای روی شامپوها نگاه میکنم. یکدفعه صدایم میکنند. برمیگردم. پسر جوانی نسخه را میپیچد و مشما را به سمتم هل میدهد. پول داروها را حساب میکنم و میآیم بیرون. کنار ماشین میایستم. قرصها را از مشما درمیآورم. روی همهشان چند تا خط عمودی کشیده است. همه را میریزم توی جوی آب. فقط قرصهای «ویتامین ب» را نگه میدارم. ماشین را روشن میکنم و به طرف خانه حرکت میکنم.
در را باز میکند و میآید داخل خانه. نمیبینمش، از صدای باز شدن آرام در میفهمم که خودش است. میگویم: «سلام آیدا، دیر اومدی؟!» میآید داخل. شالش را پرت میکند روی مبل و با لحنی تکراری میگوید: «سلام عزیزم قربون اون چشای قشنگت، تو ترافیک بودم» روزنامه را برمیدارم و زیر لب غرولند میکنم: «از این شعر و ورایی که واسه بقیه تیکه پاره میکنی به من نگو» سرش را با لحنی تمسخرآمیز به طرفم برمیگرداند و در حالیکه دو طرف شلوارش را گرفته با لحنی سینمایی شروع میکند به جملههای عاشقانه ردیف کردن. توجه نمیکنم و دنبال جدول میگردم. بازیاش را قطع میکند و به اتاق خواب میرود. جدول را پیدا میکنم. اول شروع میکنم به حل کردن عمودیها. از افقیها هیچوقت خوشم نمیآید. مرا یاد بابا میاندازد، همان وقتی که سوخته بود و توی سردخانه مرا بردند برای شناسایی جسدش. شده بود یک چیز سیاه وحشتناک. هر چند نسوختهاش هم تعریفی نداشت. مامان گریه میکرد. بابا دیگر به خانه نمیآمد. شده بود یک چیز… یک حرف وسط دو تا خانه سیاه در نمیآید. میروم سراغ افقیها. آیدا صدایم میکند: «این چمدونارو که هنوز نبستی؟!» جدول را روی تلویزیون پرت میکنم و میروم کمکش. اول لباسهای زیرش را میچپانم ته ساک، بعد لباسهای مهمانیش را. معلوم نیست قرار است در این دو روز مسافرت چند دست لباس عوض کند؟! ساکهای بعدی را پر میکنم از خرت و پرت. سیخ و قابلمه و قاشق و چنگال و واکمن و… آیدا واکمن را برمیدارد میگذارد توی کیفش. ساک را ول میکنم و میروم توی هال جلوی تلویزیون مینشینم. تمام خانه را دارد جمع میکند. پیک نیکی را هم برمیدارد میگویم: «بس کن دیگه! تو این دو روز مگه چقدر وسایل میخوایم؟!» مایکروفر زنگ میزند. از آن اتاق داد میزند: «میزو بچین تا من بیام» گوش نمیدهم. جدول را بر میدارم. شروع میکنم به حل کردن افقیها. موبایلم زنگ میزند. گوشی را برمیدارم .«فاطی» است. حالم را میپرسد و تأکید میکند که قرصهایم را سر وقت بخورم. میپرسد که چرا گوشی را جواب نمیدادهام. طفره میروم. صدای گریهی بچهاش بلند میشود تند و تند سفارش میکند و خداحافظی میکند. آیدا میگوید: «کی بود عزیزم؟» میگویم: «آبجیم بود. سلامت رسوند» به آشپزخانه میروم و وسایل ناهار را آماده میکنم. صدای زنگ موبایل دوباره بلند میشود. پشت فرمان نشستهام و دارم عرق میریزم. پشت تونل ترافیک شده است. صدای ضبط را بلند میکنم. «حمیرا» اوج میگیرد. آیدا با عشوه میگوید: «یه نوار دیگه بذار، اینا چیه عزیزم اعصابم خورد شد» نوار را میآورم بیرون. یک نوار از داخل داشبورد درمیآورم و میگذارم. «يساری» وسط آهنگ است. کمکم میروم توی حس. چشمهایم پر اشک میشود. سری به تمسخر تکان میدهد و میگوید: «گه بزنم به تو و سلیقهی خوشگلت شوهر جونم» واکمن را از کیفش درمیآورد گوشیها را میچپاند توی گوشش، گوشوارههای جدیدش دیده میشوند. سفیدی گوشهایش مرا یاد ملافهی روی جنازهی بابا میاندازد. ملافه را که کنار زدند مامان جیغ میکشید. من فقط نگاه کردم… آیدا با سرش ریتم میگیرد. جدیداً میرود هورمون و ژل میزند که باسنش شبیه «جنیفر لوپز» شود. رفته است توی حس، روسریش عقب رفته و موهای طلایی و گوشهای سفیدش کاملا بیرون زدهاند. ماشینها آرام آرام جلو میروند. یکی در میان صدای بوق میآید. زیر بغلم عرق کرده است. طرف اول نوار تمام میشود. دریچهی کولر را به طرف خودم برمیگردانم. وارد تونل میشویم. ماشین یکدفعه تاریک میشود. توی دلم چیزی خالی میشود. دستم را آرام دراز میکنم و دستش را میگیرم. دستم را محکم فشار میدهد. دستم را آرام به طرف قلبش میبرد… صدای بوق بلند میشود. ماشین جلویی حرکت کرده است. دستم را از دستش بیرون میکشم و راه میافتیم.
توی حمام است در را کمی باز میکند و صدایم میزند: «شوهر خوشگلم، میشه اون ژیلتو بدی من؟» از لای در تیغ را میدهم و دیدش میزنم. لبخند میزند و لبهایش را به علامت بوسه غنچه میکند. میروم جلوی آینه، تهریشم بیرون زده است. با دست صورتم را میپوشانم. میروم جلوی تلویزیون مینشینم. چند بار کانال را عوض میکنم، بعد خاموشش میکنم. صدای در زدن بلند میشود. آب معدنی آوردهاند. احتمالاً کار آیدا است. آب معمولی که نمیخورد. میگوید سنگ کلیه میآورد. در را باز میکنم، انعام میدهم و پیشخدمت را هل میدهم بیرون. چشمهایش گرد میشود. در را میبندم. به طرف حمام میروم. در میزنم. میگوید: «چیه شوهر جون؟» میگویم دستشویی دارم و در را باز میکنم. چشمهایش را بسته و زیر دوش دارد بدن کفیاش را میشوید. مینشینم روی توالتفرنگی و زل میزنم به اندام سفیدش. چشمهایش را باز میکند. شروع میکند به خواندن یک ترانهی اسپانیایی. سیفون را میکشم و از حمام میآیم بیرون. لباس میپوشم. کراواتم را میزنم. گرهش را تا میتوانم سفت میکنم. جلوی آینه خودم را برانداز میکنم. بعد سویچ ماشین را از روی تلویزیون برمیدارم، صدای آب قطع شده. میگویم: «من ماشینو میارم دم هتل اونجا منتظرتم» توی حمام یک چیزهایی میگوید. صدا میپیچد و چیزی نمیفهمم. میآیم از اتاق بیرون و در را محکم پشت سرم میبندم .
پیتزا را میآورند. گوشههایش سوخته است. به آیدا نگاه میکنم. گوشوارهاش را عوض کرده است. سس قرمز را خالی میکنم روی پیتزا. با کارد یک تکه از پیتزایش را میبرد و در دهانش میگذارد. سس سفید را در خطهای متقاطعی میریزم روی سسهای قرمز. دستمال کاغذی را برمیدارد و آرام روی لبهایش را پاک میکند. یک تکه بزرگ از پیتزا را برمیدارم و گاز میزنم. کش میآید و جدا نمیشود. یک قطره سس میریزد روی شلوارم. با ناخن سس را از روی شلوارم برمیدارم. آیدا یک تکه دیگر میگذارد توی دهانش و با دهان بسته مشغول جویدن میشود. بعد دستمال کاغذی را برمیدارد و آرام روی لبهایش را پاک میکند. با صدای بلند میگویم: «آشغالا پیتزا رو سوزوندن. میبینی؟!» سرم گیج میرود. بوی پیتزا و گرما کلافهام کرده است. سرم گیج میرود. شقیقههایم درد میگیرد. چشمهایم سیاهی میرود. آیدا با نگرانی نگاهم میکند. بلند میشوم به طرف دستشویی میروم. توی آینه خودم را نگاه میکنم. بالا میآورم توی کاسهی دستشویی. شقیقههایم درد میکند. سرم گیج میرود چشمهایم سیاهی میرود. دستم توی هوا دنبال چیزی میگردد. دستم را به چیزی گیر میدهم. زمین میخورم. نور لامپ توی چشمم میزند. سعی میکنم جیغ بکشم اما صدایم درنمیآید. چشمهایم را میبندم حس میکنم زمین زیر پایم حرکت میکند. دارم فرو میروم، فرو میروم… با تمام قوا جیغ میکشم. چند تا مرد و زن داخل میریزند. آیدا جلو میآید. نگاهش میکنم، گوشوارههایش را عوض کرده است. روی سرم خم میشود، دستم را میگیرد. چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم. دستش را روی شقیقهام میگذارد و فشار میدهد. آرام میشوم. کسی دارد با موبایلش به اورژانس زنگ میزند.
ماشین را کنار ساحل پارک میکنم. میگویم: «امشب بزنیم به دریا» میگوید: «آخه اینجا که ساحلش قابل شنا کردن نیست عزیز دلم» میگویم: «تو نمیای من میرم» نگاهم میکند یعنی نرو. نگاهش میکنم یعنی مواظبم. دستم را میگیرد و روی قلبش میگذارد و جملهای عاشقانه میگوید. نمیدانم این صحنه را توی کدام فیلم دیده است. پشهای روی صورتش مینشیند. دستم را ول میکند و پشه را میپراند. میگوید: «الهی شکر که امشب میریم، دورت بگردم این پشههای لعنتی تن منو دیگه داغون کردن» نگاهی به من میکند و با خودش ادامه میدهد: «نمیدونم که این پدر سوختهها واسه چی تو که اینقدر گوشتت شیرینه رو نمیخورن. پریسا جون میگه اونایی که ویتامین ب خونشون زیاده پشهها زیاد نیششون میزنن. آخه خواهر…» در را میبندم و به طرف دریا میروم. ماه کامل شده است. سفیدی مهتاب توی چشمم میزند. برمیگردم و برای آیدا دست تکان میدهم. چشمهایش را بسته و گوشی واکمن توی گوشش است. صدای دریا توی مغزم میپیچد. کفشهایم را در میآورم. جورابهایم را هم. آرام پا میگذارم توی آب. شلوارم خیس میشود. تازه میفهمم که با لباس به آب زدهام. رد پاهایم روی ماسهها تا لب آب آمدهاند. موج جلو میرود و چند تایی را پاک میکند. برمیگردد، زیر پایم خالی میشود. جاپایم را روی ماسهها محکم میکنم. دریا در افق با آسمان یکی شده است. همه چیز سیاه است. سرم را برمیگردانم. آیدا توی تاریکی داخل ماشین گم شده است. موج عقب میرود. صدفهای خرد شده توی مهتاب دیده میشوند. یک قدم دیگر جلو میروم، آب تا زیر شکمم بالا میآید، تمام تنم یخ میکند. دلم میخواهد جلوتر بروم. یک قدم دیگر برمیدارم. موبایل زنگ میزند. توی جیب پیرهنم جا مانده است. ناخودآگاه جواب میدهم. معاون شرکت است. خیالم را راحت میکند که همه چیز بر وفق مراد است. موج بزرگی میآید و تعادلم را به هم میزند. گوشی موبایل از دستم توی آب میافتد. بهتم میزند. گوشی آرام آرام در آب و سیاهی پایین میرود. موج برمیگردد، زیر پایم خالی میشود. به یاد بابا میافتم. مامان توی سرم جیغ میکشد. سرم را میکنم زیر آب. دهانم تلخ و شور میشود. سرم را درمیآورم و به طرف ساحل برمیگردم.
سیدمهدی موسوی
منتشر شده در مجموعهی عمودیها
خدای من.. فراتر از عالی
یک لحظه هم نتونستم کلمه ها رو از دست بدم
دست مریزاد استاد
خیلی خوشم اومد ..
قصه قشنگی بود ..و قابل حس کردن
مرا به انتهای خودم رسانده ای انگار
که در درون و شروع من خدا خلا بود انگار
خدا که نه من خود خدای تنم
ولی تو هم خود و خدای منی انگار
استفاده از آیتمها مثل گوشواره به معنی تغییر زمان یا اتفاقات در این داستان خیلی جالبه. دهه هفتاد سنی نداشتین ولی چقدر پخته است این داستان. استفاده از مفهوم پدر سوخته بگونه ای که تو ذوق نمیزنه دیگه آخرشه?
تصویر سازی و انتخاب کلمات تاثیرگذار بسیار عالی بود .
تازه شروع کردم به داستان نوشتن اقا مهدی،قبلا یادمه تو لاین میشد پی ام داد خیلی مفید بود راهنماییت برام الان دیگه بستری وجود متاسفانه امیدوارم اینجا ببینی و راهنمایی کنی،تو همچین داستان های در واقع ساختار طرح دیگه مبنا نیست؟بحث ناپایدار کردن قصه و گسترشش و تعلیق…..چون اینجا با ناپایداری داستانمون شروع میشه.برام خیلی سخته فهم کردن اصول فنی که خوندم و تطابق با همچین داستان های که خیلی مدرنن.ممنون میشم راهنمایی کنی و اگه جای باشه بتونم داستان بفرستم کمک کنی ممنون میشم.با عشق و احترام خدمت معلم عزیزم