با احترام به شهیار قنبری…
نور بی اسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اول شعر از تو افتادم
به کجایی که می رود به خودم
اسب سرکش شب مرا زین کرد
از سر زندگیت سر رفتم
پاره خطی شدم که پاره شده
بی تو از صفر تا سفر رفتم
برج میلاد مثل من خم شد
«ده مهر»ی شدم به خوبی تو
خاطراتم به جاده ای پاشید
رد شد از پیش اسب چوبی تو
سینه می زد من از امام حسین
لب آسفالت ها ترک برداشت
کوچه تا بغض انقلاب رسید
عشق را چند جور شک برداشت
تاکسی از جلوی من رد شد
دست خود را به دست من دادی
تیر و بهمن کشیدم از سیگار
تا رسیدم به برج آزادی
خواستم از خودم فرار کنم
به تو از هر دقیقه برخوردم
گفتم اسم تو را و زنده شدم
توی هر کوچه ی کرج مردم
از حساب تو جبر شد رفتن
چک بی مبلغت به من برگشت
مثل تنها قدم زدن تا صبح
توی شب های خیس گوهردشت
وسط خودکشی و عشق شدن
روی یک پشت بام خواب آلود
قار قار کلاغ ها می گفت
که یکی بود و هیچ وقت نبود
دل من منفجر شد از غصه
تا که بمب اتم شروع شود
چادرت خیس گریه ام شد تا
شوری آب قم شروع شود
حوض اشک مرا وضو می کرد
با جنون زل زدم به ماهی که…
سایه ای مثل من بلند شد و
نامه انداخت توی چاهی که…
به بخاری داغ چسباندم
تا که این سوخته لبم بشود
جدل و فقه را کنار زدم
تا که عشق تو مذهبم بشود
ساخت معجونی از غم و تردید
بعد آهسته در دهانم برد
خواب شیرین مرا پراند به تو
شور خواند و به اصفهانم برد
همه ی فَرج ها فَرَج شده بود
تا که هر شهر چل ستون بشود
سی و یک مشت پل زدم تا تو
تا که رودی که نیست خون بشود
سال ها خسته تر از آینده
جاده ی ناتمام گز کردم
مثل زاینده رود خشک شدم
تا که این راه را عوض کردم
خشم خورشید توی مغزم زد
خاطرات تو پاک شد از دم
نیچه زرتشت را به دستم داد
تابلو گفت ساکن یزدم
رفت بر باد زندگیم… چرا؟
خانه در خانه بادگیر شدم
چشم بودی به خواب بسته شدی
چشمه ای بودم و کویر شدم
روز و شب می شمردم و مردم
ریگ ها و ستاره هایش را
آن قدر اشک ریختم از تو
تا خدا آفرید آتش را
اتوبوسی به راه افتاد از…
شیشه را چند بار خواب گرفت
سعدی افتاد توی حافظه ام
ماه از چشم من شراب گرفت
باغ نارنج توی دستم بود
لب به لب شد لبم به گردن تو
کرد حمام توی چشم وکیل
آب شد ذره ذره در تن تو
ترک شیرازی ات مرا لرزید
در سماعی که تن تتن تتتن
گریه کردم برای تو مردم
گریه کردی برای من…. مثلاً!
خسته از رفتن و بدون امید
زخمی مانده روی دوش شدم
شانه ام مثل ارگ بم لرزید
مثل خرما سیاه پوش شدم
توی کرمان داغ سوخت خدا
قلب من توی جیب تو گندید
مثل ابری لجوج گریه شدم
پسته ای داشت باز می خندید
چشم من میخ شد به ثانیه هات
میخ یعنی: «خودت چه می کردی؟!»
مثل آغا محمد قاجار
چشم های مرا درآوردی
هر چه بود و نبود قسمت شد
تا به من غربت جهان برسد
تا که این داستان بی سر و ته
لب مرزت به زاهدان برسد
پخش شد در تمام هستی من
ردّ یک چندشنبه ی خونی
رد شدم از کنارت آهسته
مثل یک جنس غیر قانونی
درد بی دردی ام به دردم خورد
خاطرات تو دفن شد در خاک
دود شد چشم های قهوه ای ات
مثل در منقل کسی تریاک
ماه در متن شب قدم می زد
دست من روی بغض حساست
تن داغ تو را شنا کردم
تا رسیدم به بندرعباست
جزر و مد بود و دور و نزدیکی
و به این جبر و جبر خیره شدن
خسته از اسم های گوناگون
گوشه ی نقشه ای جزیره شدن
شرجی شانه هام بوشهر است
چشم تو ابتدای خیسی ها
قلب من مهر آخرین سرباز
جلوی تیر انگلیسی ها
وسط ازدحام کارگران
بغلت کردم و تنم سِر شد
چاه کندند؛ چون نفهمیدند
از لبان تو گاز صادر شد!
توی رگ هام نفت جریان داشت…
شعله ات گفت که بسوز و بساز!
جنگ را از کنار دور زدم
تا رسیدم به غربت اهواز
لب کارون به شوق رقصیدم
تا به آغوش تو کشیده شدم
تاول هشت سال بغضت بود
نخل هایی که سر بریده شدم
ابر بودم به عرش تکیه شده
بعد باران شدم زمین رفتم
خواستم با خودم قدم بزنم
تا که یک دفعه روی مین رفتم!
منفجر شد تمام کودکی ام
پخش شد در جهان نیمه تمام
هر طرف توپ و تانک و خمپاره
جاده می رفت تا خود ایلام…
قبرها را یواش وا کردم
بوی مهران و کربلا می داد
موشک بچگانه ام برخاست
پشت دیوار عشقمان افتاد
پابرهنه دویدم از پی آن
با دو خاتون کنار کوه دنا
آب و نان را گرفتم و خوردم
تازیانه به دست های شما
نه سر کوه خواستم… و نه اسب
رفتم از دست های تو به عروج
در من از بی منی سخن گفتم
مثل خوابی گذشتم از یاسوج
فلسفه کردم از سکوت شدن
کشتی و کشتم از تو شاعر را
گوسفندان به راه افتادند
بی وطن بودن عشایر را
همه ی کشتزارهای جهان
مثل رؤیای من ملخ زده بود
رفتم از شهرکرد غمگینت
که به من سال هاست یخ زده بود
باورت می کنم که فکر منی
گریه ات می کنم؛ ولی شادم
سادگی های کوچکی دارد
کوه خوشبخت خرم آبادم
در سیاهی محض بی خبری
از غم و زخم های کاری من
چند قرن و هزاره عاشق توست
توی این غار، کندهکاری من
خواستم مثل خاک کرمانشاه
سر به هر قصه ی جنون بزنم
خواستم توی خواب شیرینت
تیشه بر قلب بیستون بزنم
زل زدم توی چشم غمگینت
از لب تو نخورده مست شدم
لاف مردی زدم به کوه و دشت
پهلوانی پس از شکست شدم
خواب زن بود عشق رویاییت
راست کردم به تو شب کج را
خسته در کوه راه افتادم
آخرین گریه ی سنندج را
پشت سر: «تا ابد عزیزمِ» تو
رو به رو: «با خودت چه کردیِ» من
جمع شد کلّ ابرهای جهان
گوشه ای از لباس کُردی من
همدان بود تا همه دانند
چه کسی از سفر غم آورده؟
که چرا عقل بوعلی سینا
پیش چشمان تو کم آورده؟
رفت در قلب، خط میخی تو
کوه بودم که گنج نامه شدی
من به سختی جدا شدم از تو
تو به سختی مرا ادامه شدی
ظاهراً دیو قصه من بودم
همه ی راویان چنین گفتند
واقعاً دست بی گناه تو بود
که هُلم داد از سر الوند
از سر سینی ات انار افتاد
قلب من بود روی سردی خاک
خون تمامی مرز را برداشت
جاده خم شد به سمت شهر اراک
بچه ی روستایی قلبم
گم شد از جیغ شهر صنعتی ات
سه… دو… یک… منتظر نشست و شمرد
تا که یک روز بمب ساعتی ات…
سنگ در پای من نشست کسی
خون شدم هر دو چشم غمگین را
بچه بودم… و عشق بازی کرد
همه ی پارک های قزوین را
دست تو دور گردنم هُل داد
دادهای مرا به سمت سکوت
شدم آن عشق غیر قابل فتح
کوچ کردم به قلعه ی الموت
در دل کوه ها پلنگ شدم
ماه من! خواستم قوی باشم
توی پس کوچه های زنجانت
روح غمگین منزوی باشم
سوخت یک بوته ی سیاه و پراند
خواب گنجشک های ترسو را
ساخت اما به خاطر تو نشُست
مادرم توی حوض چاقو را
عشق از متن زندگی برخاست
تا ورق پُر شد و به حاشیه رفت
لخت شد مثل خنده ای نمکین
توی دریاچه ی ارومیه رفت
مرد این داستان نشد… نه! نخواست
جز تو حتی به هیچ کس برسد
تیر عشقی کشیده ام که مگر
از دماوند تا ارس برسد!
با تو تا شمسُ و الضحی رفتم
رقصم از یاد قونیه لبریز
تا که با پای کوفته برسم
با تب عشق تا خود تبریز
شهریاری شدم که مُلک نداشت
جز همان دست های کوچک را
تا ببینم چگونه رفت از دست
تا بگریم قیام بابک را
گریه و گریه و کمی گریه
چیزهایی از این قبیل شدم
لهجه ی ترکی ام ترک برداشت
راهی شهر اردبیل شدم
چشمه ای شست از تمامی من
مردِ در قصه ی زنی بودن
توی یک کیف مشترک با عشق
بطری آب معدنی بودن!
بوی دریا مرا کشید به خود
بوی دریا نبود… نه! خون بود!
دست در دست هم قسم خوردیم
عشق انجیر بود و زیتون بود
اتوبوسی بدون راننده
خواب در ذهن صندلی رفتم
داد می زد کسی کمک… کُـ… کُـ…
توی مرداب انزلی رفتم
داشتم از کلوچه می گفتم
شب خوشمزه ی زنی در رشت
یک نفر گفت: دوستت دارم…
یک نفر گفت: بر نخواهم گشت…
رفتم و با خودم خیال شدم
بر نمی گر… نه…. دوستم داری
خوره شد شک؛ به روح من افتاد!
یک جنازه رسید تا ساری
رقص و قِلیان و عشق بازی بود
ساحل بی خیال بابلسر
داد می زد که آی آدم ها…!
داد می زد… و غرق شد آخر
داد می زد که آی آدم ها…!
گرگ ها زُل زده به او خندان
خورد دریا تن نحیفش را
بعد تُف شد به جنگل گرگان
در جدل بود عشق با نفرت
در خطوط شکسته ی بدنم
راه را مثل دست تو گم کرد
سرکشی های اسب ترکمنم
مرگ نزدیک و دیک تر می شد
آخر شعر بود و وقت عزا
داد می زد که خسته ام خسته
گریه می کرد: یا امام رضا!
باز در کوچه باد می آمد
گفتم این ابتدای ویرانی…
دست بردند داخل سیمان
چند تا نوجوان افغانی
چهره ی زعفرانی ام غم داشت
بزم عشاق را به هم می ریخت
دست بیرون کادر با اصرار
زهر در کام مشهدم می ریخت
سوت می زد پلیس بی سر تو
بی جهت از خودم فرار شدم
سوت می زد قطار تا سمنان
گریه کردم ولی سوار شدم
خسته بودم از این غم بی مرز
رفتن و باز بی سرانجامی
تا که سُبحانی ام به آتش زد
از دم بایزید بسطامی
بی رمق… ناامید… بی صیاد!
طعمه ی نیم مرده ای بودم
هرچه خود را حساب می کردم
چک برگشت خورده ای بودم
مثل یک دستبند طولانی
ترک زندان به مقصد زندان
پشت یک عمر جاده پیدا شد
شهر کابوس های من: تهران…
سعی کردم که گریه ات نکنم
مثل یک مرد کاملاً عادی
در دلم از تو انقلابی بود
نرسیدم ولی به آزادی
من نبودم ولی سوار شدم
توی ماشین گیج دربستی
که مهم نیست عاشقت بودم
که مهم نیست عاشقم هستی
جاده ی قم مرا جلو می برد
قصه تکرار می شد از آغاز
چند گریه کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظه ی پرواز
خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریه های در تختم
عطسه ای لای نغمه ای غمگین
کوچ از سرزمین بدبختم
دور ها یک نفر مرا می خواند
با جنون زل زدم به ماهی که…
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو توی فرودگاهی که…
پوزخندی شدم به واژه ی عشق
وطنم را! دیار مجنون را!
توی هر دستشویی اش ریدم
و کشیدم یواش سیفون را
اول قصه ی من از دیوار
آخر قصه ی من از سنگ است
خوب به من چه که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است…!
زنگ می خوردی از خداحافظ
بوق می خورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی
در سرم غرش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تُف افتاد و خاک مالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه
قار قار از خودم به تو خواندم
آن که هرگز نمی رسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم
سید مهدی موسوی
Photo: Kristina Makeeva
این همه احساساتِ زیبا، با چه ظرافت، پیچیدگی و به طور بسیار خاص و تا به حال در جایی دیده نشده بیان شده
عجیب زیبا و خاص و بایک سلسله نظم و ترتیب در بیان از شروع تا پایان باورنکردنی بود شما مثل صادق هدایت متفاوت می نویسید و شیرین و جدید
روبرو «با خودت چه کردی »من خیلیییییییی ذهنم رو درگیر کرد.من واقعا نمیدونم معنی زندگی چیه.
شاید ته خط برسم دنیا بگه که کافیه. گیر چه موجوداتی افتادیم
کلماتت همیشه جادو میکنه. چقدر خوبه که هستی و میسنویسی
من بارها سفرنامه رو خوندم، هر بار شهر به شهر ، بيت به بيت بغض كردم ، اقاي مهدي موسوي عزيز براي همه چيز ممنون. شما ادبيات و شعر رو به چالش كشيديد