غزلی از مجموعه در ستایش ناامیدی

می‌کشم تیغ را به روی رگم، می‌نویسم از ابتدا در خون
غرق شد چشم مادران در اشک، شهر در ترس و کوچه‌ها در خون

ما که بازیگران صحنه شدیم، جلوی چشم‌ها برهنه شدیم
آب‌بازی کنیم یا که سماع؟! در زلالی چشمه یا در خون؟!

آب و کافورِ تازه لازم نیست، غسل بر این جنازه لازم نیست
در خیابان، برادرِ خونیم شستشو می‌دهد مرا در خون!

توی تقویم، صفحه‌ی آخر! جای گل روی دامن خواهر
داخل روزنامه‌های پدر، وسط روسریِ مادر: خون

عاقبت در سکانس پایانی، خسته از انتظار طولانی
مرده این گوسفند قربانی، می‌زند باز دست‌وپا در خون!

قصّه‌ی عشق، بی‌سرانجام است… رادیو گفت: شهر آرام است!
من که فریاد می‌زدم اما شهر خوابید بی‌صدا در خون

جلوی آن‌همه تماشاچی، فیلم تکرار می‌شد و تکرار
آنقدر کشته کشته کشته شدیم تا فرو رفت سینما در خون

نه لبی مانده است و نه خنده، نه امیدی برای آینده
می‌کشم تیغ را به روی رگم تا بخوابم در انتها در خون

مهدی موسوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *