… به اینجا که رسیده بودیم، مامان یک آپارتمان برداشت و خودش را پرت کرد پایین. وصیّت خاصّی نداشت جز بچههایی که به بابا میرسیدند و باباهایی که به بچه. مامان همیشه میخواست جوری بمیرد که مغزش بپاشد وسط خیابان و هیچ مردی جرأت نکند که بعد مرگش عاشقش بشود. اولین باری که مرا تصمیم گرفت هفت سالم بود و بوی جوراب نشُسته میدادم و شیشههای رنگی. خیلی ترسیده بودم، از همان اول که مامان لباس مهمانیام را تنم کرد و موهایم را شانه کرد، باید میفهمیدم که کاسهای زیر نیمکاسه است. از پلهها که میرفتیم بالا مامان دستهایم را میفشرد و من نفس نفس میزدم. نفس… نفس… نفس… که چقدر دوستت دارم که… که… که… هنوز بالا نرفته بودیم که پرتم کرد پایین. خون تمام خیابان را گرفته بود. مهمانها توی حیاط دست میزدند. کسی آن وسط شاباش میخواست. من به مامان گفته بودم که میترسم، که از خون میترسم، که اگر اتاق تاریک هم باشد میترسم، که اگر… فقط میترسم. اول فکر کردم مردهام، خیس بودم و مچاله و عرق کرده و… ملافهی سفید را که کشید رویم، بالا آورده بودم! مردم زل میزدند توی چشمهای از حدقه درآمدهام و شاباش میخواستند. مامان دستم را میگرفت که بیا بالا، که محاصره شدهای، که دستها بالا… و من تفنگ هم که نبود، تسلیم چشمهایی شده بودم که زار زار مرا عق میزدند روی ملافهی سفید. نمی توانم! و مرا بالا میکشید روی پلههایی که خون پاشیده بود. نمیتوانم! و زیر انگشتان کنجکاوش محاصره میشدم، که دستهای مرا میگرفت که بیا بپریم پایین. چراغ را خاموش کردم که بیصدا گریه کنم و عروسکم را بغل کنم، که دارم بزرگ میشوم! لبخند زد. من محاصره شده بودم. دستم را گرفت و کشید بالا. مامان باورش نمیشد که اینهمه بچه باشم، که اینهمه ترسو. مامان از هیجان میلرزید. من میترسیدم. چشمهایش برق میزد و میرفتیم بالا… همه چیز به سرعت اتفاق افتاد. من پرت شده بودم. سعی کردم خودم را… که مغزم پاشید بیرون! مامان به هوش آمد و مرا بوسید. مهمانها كف میزدند توی سرم. من گریه میکردم. به مامان گفتم که نمیخواهم بمیرم، که اصلا قرار نبود اینجوری بشود. مامان خندید و به بچههایی فکر کرد دراز و لاغر و موقهوهای.
سیدمهدی موسوی
منتشر شده در مجموعهی عمودیها