عمودی‌ها

سرش را انداخته پایین و تندتند در حال نوشتن است. معلوم است که اصلاً به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد. سکوت می‌کنم و زل می‌زنم به مجسمه‌ی عجیب روی میزش که آنقدر به لبه‌ی میز نزدیک شده که مطمئنم تا دقایقی دیگر پایین می‌افتد. موجودی بدون دست و پا و دهان و هر چیزی جز یک تنه‌ی دراز و باریک و چشم‌هایی که بیشتر شبیه دو سوراخ بی‌انتهاست. دکتر نگاهی از سر رضایت به نسخه‌ای که نوشته می‌اندازد و بعد بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، آن را هل می‌دهد به طرفم: «چند تا قرص آرام‌بخش واسه‌ت نوشتم و یه‌مقدار ویتامین که یه‌کم تقویت بشی. اینا رو تا دو هفته دیگه بخور. تو این مدت هم هر چیزی که اذیتت می‌کنه رو روی کاغذ بنویس و دفعه‌ی بعد با خودت بیار.»

زیر‌لب چیزی می‌گویم و درحالی‌که هنوز به مجسمه زل زده‌ام، از مطب بیرون می‌زنم. به هیوندای صدفی‌ام که می‌رسم، می‌بینم که مثل همیشه جریمه‌ام کرده‌اند. چرایش را هم مثل همیشه نمی‌دانم. برگه‌ی جریمه را از پشت برف‌پاک‌کن برمی‌دارم و پاره می‌کنم. می‌نشینم پشت فرمان و ماشین را روشن می‌کنم. صندلی حسابی داغ شده است و می‌چسبد به پیراهن عرقی‌ام. این تابستان لعنتی، تمام‌شدنی نیست. شیشه را پایین می‌دهم. باد گرم توی صورتم می‌زند و کلافه‌ترم می‌کند. می‌روم در لاین سمت راست خیابان و به مجسمه فکر می‌کنم، بدون توجه به ماشین‌هایی که به‌سرعت از کنارم رد شده و در انتهای خیابان ناپدید می‌شوند. حوصله‌ی سبقت‌گرفتن از هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارم. کسی پشت‌سرم بوق می‌زند. لاین وسط خالی است. با دست علامت می‌دهم که سبقت بگیرد اما گیر داده به من و بی‌خودی هی پشت‌سرهم بوق می‌زند. پایم را یک‌دفعه روی ترمز می‌گذارم! تصادفی اتفاق نمی‌افتد. پیاده می‌شود و به‌سرعت به‌سمت من می‌آید. می‌گذارم نزدیک شود تا قیافه‌ی خشمگینش را تماشا کنم. دارد فحش می‌دهد. قبل از اینکه به ماشین برسد، پا را می‌گذارم روی گاز و فرار می‌کنم. می‌دود به سمت ماشینش تا بیفتد دنبالم. سرعتم را زیاد می‌کنم. به چهارراه که می‌رسم، مثل همیشه چراغ قرمز است. توجهی نمی‌کنم و رد می‌شوم. پلیسی سوت می‌زند و سعی می‌کند شماره‌ی ماشین را بردارد. اعتنایی نمی‌کنم. تابلوی تبلیغاتی کنار خیابان، حواسم را پرت می‌کند. صبح که می‌آمدم، اینجا نبود. عکس زنی است که توی دستش چیزی را گرفته و احتمالا دارد می‌گوید که چیز خوبی است! زن لبخند زده اما چشم‌هایش غمگین است. موبایلم زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم. می‌رود روی پیغامگیر. سیگاری را از جیب پیراهنم درمی‌آورم و آتش می‌زنم. روشن نمی‌شود. متوجه می‌شوم که سیگار را برعکس گذاشته‌ام روی لبم. بی‌اختیار پرتش می‌کنم از پنجره بیرون. موبایل دوباره زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم. می‌رود روی پیغام‌گیر. جلوی یک داروخانه نگه‌می‌دارم و می‌روم داخل. نسخه را تحویل می‌دهم. صندلی‌ها خالی‌اند اما نمی‌توانم بنشینم. شروع می‌کنم به راه رفتن و نگاه کردن به قفسه‌ها. به عکس زن روی یکی از شامپوها نگاه می‌کنم که باد پیچیده توی موهایش و دارد از ته دل می‌خندد. یک‌دفعه متوجه می‌شوم که صدایم می‌کنند. برمی‌گردم همان‌جا که نسخه را تحویل داده بودم. پسر جوانی بدون آنکه نگاهم کند، داروها را تندتند در مشمایی کوچک می‌ریزد و آن را به سمتم هل می‌دهد. پول داروها را حساب می‌کنم و می‌آیم بیرون. به سمت ماشین که می‌روم، چشمم به نقاشی روی دیوار می‌افتد. انگار قرار بوده آدمی را بکشند و وسط کار پشیمان شده‌اند. شاید هم پلیس سررسیده و فرار کرده‌اند. چیزی که مانده، چند خط عمودی و چند منحنی است که انسان هست و نیست! چیزی سرگردان است در میان بودن و نبودن. مثل مجسمه‌ی دکتر که از تمامی علائم انسانی تهی شده و باز هم انسان است؛ مجسمه‌ای که حتما تا الان از لبه‌ی میز به پایین پرت شده و شکسته است. به ماشین که می‌رسم، قرص‌ها را از مشما درمی‌آورم. پسر جوان روی همه‌شان چند تا خط عمودی کشیده است. همه را  می‌ر‌یزم توی جوی آب. فقط قرص‌های «ویتامین ب» را نگه می‌دارم. بعد سوار ماشین می‌شوم. پیراهن عرقی‌ام می‌چسبد به صندلی داغ. شیشه را دیگر پایین نمی‌دهم. فقط ماشین را روشن می‌کنم و  از لاین سمت راست خیابان به‌طرف خانه می‌روم.

صدای چرخیدن کلید در قفل می‌آید. در را باز می‌کند و می‌آید داخل خانه. از اینجا که نشسته‌ام، نمی‌توانم ببینمش، اما از صدای باز شدن آرام در می‌فهمم که خودش است. اصلا مگر جز من و او چه کسی کلید خانه را دارد؟! نمی‌دانم! سعی می‌کنم به این موضوع فکر نکنم. می‌گویم: «سلام آیدا، دیر اومدی!» می‌آید داخل هال و شالش را پرت می‌کند روی مبل و با همان لحن احمقانه‌ی همیشگی می‌گوید: «سلام عزیزم! قربون اون چشای قشنگت، تو ترافیک بودم. نمی‌دونی بیرون چه غلغله‌ایه!» روزنامه را برمی‌دارم و زیر لب غرولند می‌کنم: «تو رو خدا از این شرّوورایی که واسه بقیه تیکه‌پاره می‌کنی، به من نگو!» سرش را به‌شکلی تمسخر‌آمیز تکان می‌دهد و درحالی‌که دو طرف شلوارش را گرفته، با لحنی سینمایی شروع می‌کند به جمله‌های عاشقانه ردیف کردن. به دلقک‌بازی‌اش توجهی نمی‌کنم و در روزنامه به دنبال صفحه‌ی جدول می‌گردم. انگار توی ذوقش می‌خورد. بازی‌اش را قطع می‌کند و بدون آنکه چیزی بگوید، به اتاق‌خواب می‌رود. جدول را پیدا می‌کنم. اول شروع می‌کنم به حل کردن عمودی‌ها. از افقی‌ها هیچ‌وقت خوشم نمی‌آید. مرا یاد بابا می‌اندازد، همان روزی که سوخته بود و ما را بردند برای شناسایی جسدش. شده بود یک چیز سیاه که هیچ شباهتی به بابا نداشت. انگار یک توده زغال را برداری و ناشیانه بخواهی به آن شکل انسانی بدهی. به مامان گفتم که این بابا نیست! مامان فقط گریه می‌کرد و ضجه می‌زد. من زل زده بودم به آن توده‌ی ترسناک که جای چشم‌هایش حفره‌هایی خالی بود که انگار انتهایی نداشت…

یک حرف وسط دو تا خانه‌ی سیاه درنمی‌آید. مجبور می‌شوم که بروم سراغ افقی‌ها. آیدا صدایم می‌کند: «این چمدونا رو که هنوز نبستی!» روزنامه را پرت می‌کنم روی مبل و می‌روم کمکش. اول لباس‌های زیرش را می‌چپانم ته ساک، بعد لباس‌های مهمانی‌اش را. معلوم نیست قرار است در این دو روز مسافرت چند دست لباس عوض کند! ساک‌های بعدی را پر می‌کنم از خرت‌و‌پرت‌هایی که خانم لیست کرده است: سیخ و قابلمه و قاشق و چنگال و واکمن و… آیدا واکمن را از دستم می‌قاپد و می‌گذارد توی کیف دستی‌اش. نوبت چیدن لوازم‌آرایشش که می‌شود، دیگر حوصله‌ام سر می‌رود. بستن ساک را نصفه‌کاره ول می‌کنم و می‌روم توی هال، جلوی تلویزیون می‌نشینم. تمام خانه را دارد جمع می‌کند و می‌ریزد توی چمدان‌ها. حتی پیک‌نیکی را هم گذاشته کنار در! می‌گویم: «بس کن دیگه! تو این دو روز مگه چقدر وسایل می‌خوایم؟!…» صدای بوق مایکروفر بلند می‌شود. از آن اتاق داد می‌زند: «میزو بچین تا من بیام». خودم را به نشنیدن می‌زنم. جدول را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به حل کردن افقی‌ها. صدای زنگ موبایلم می‌آید. «فاطی» است. حالم را می‌پرسد و تأکید می‌کند که قرص‌هایم را سر وقت بخورم. بعد هم گیر می‌دهد که چرا گوشی را جواب نمی‌داده‌ام. سعی می‌کنم حرف را عوض کنم. صدای گریه‌ی بچه‌اش بلند می‌شود. تند و تند شروع می‌کند به نصیحت کردن اما قبل از آنکه بخواهد دیوانه‌ام کند، صدای گریه‌ی دوباره‌ی بچه و غرغر هم‌زمان شوهرش بلند می‌شود و مجبور می‌شود خداحافظی کند. آیدا می‌پرسد: «کی بود عشقم؟» درحالی‌که جدول را برمی‌دارم، با بی‌حوصلگی می‌گویم: «آبجیم بود. سلام رسوند.» چند ثانیه‌ای زل می‌زنم به خانه‌ای که وسط دو خانه‌ی سیاه، خالی مانده است. جدول را نصفه‌کاره ول می‌کنم و قبل از آنکه آیدا بخواهد چیزی بگوید، به آشپزخانه می‌روم و وسایل شام را آماده می‌کنم. صدای زنگ موبایل دوباره بلند می‌شود.

پشت تونل، ترافیک شده است. قطره‌ای عرق از پیشانی‌ام چکه می‌کند روی شلوارم. دست می‌کنم توی ظرف دستمال‌کاغذی اما تمام شده است. باورم نمی‌شود. همین دیروز بود که یک بسته‌ی جدید خریده بودم. صدای بوق و موتور ماشین‌ها دیوانه‌ام کرده است. صدای ضبط را بلندتر می‌کنم. «حمیرا» اوج می‌گیرد. سرم را می‌چسبانم به فرمان و سعی می‌کنم صدای بوق‌ها را پشت موسیقی قایم کنم. به نقاشی روی دیوار فکر می‌کنم و اینکه آیا کسی آمده تا کاملش کند یا همیشه همان‌جور دفرمه و ناقص خواهد ماند؟! آیدا با عشوه می‌گوید: «یه سی‌دی دیگه بذار تو رو خدا. اینا چیه عزیزم، اعصابم خورد شد.» یک سی‌دی دیگر از داخل داشبورد درمی‌آورم و در ضبط می‌گذارم. «يساری» در حال خواندن است. به آن کلمه‌ای فکر می‌کنم که بلد نبودم و نتوانستم جدول را کامل کنم. به آن حرف خالی بین دو خانه‌ی سیاه. کاش جدول را با خودم آورده بودم و امشب سعی می‌کردم تمامش کنم. آیدا سری به تمسخر تکان می‌دهد و می‌گوید: «گه بزنم به تو و سلیقه‌ی خوشگلت شوهر جونم!» واکمنش را از کیفش درمی‌آورد، سرش را می‌چسباند به صندلی و هدفون را می‌گذارد روی گوشش و موزیکی را که نمی‌دانم چیست، پلی می‌کند. گوشواره‌های جدیدش دیده می‌شوند. سفیدی گوش‌هایش مرا یاد ملافه‌ی روی جنازه‌ی بابا می‌اندازد. ملافه را که کنار زدند، مامان فقط جیغ می‌کشید. من فقط نگاه می‌کردم به آن توده‌ی سیاه که هیچ شباهتی به بابا نداشت. توده‌ای با چشم‌های خالی که جای بابا خاکش کردیم. سه سال که گذشت، مامان عروسی کرد، اما هنوز هر شب‌جمعه می‌رفتیم سر قبر بابا. اوایل زیاد گریه می‌کرد ولی چند سال که گذشت، حتی فاتحه را هم گاهی یادش می‌رفت بخواند. اما تا روزی که مرد، هیچ شب‌جمعه‌ای نشد که سر قبر بابا نرویم؛ جز همان چند ماه آخر که افتاده بود داخل بیمارستان و ما هم بالای سرش بودیم. مامان که مرد، نه «فاطی» دیگر سر قبر بابا رفت و نه من. فاطی که همیشه‌ی خدا درگیر بچه‌های زرزرویش بود و اگر هم وقت خالی پیدا می‌کرد، می‌رفت کرج، سر قبر مامان. من اما نمی‌دانم چرا نرفتم. انگار مراسم آیینی‌ای بود که با مرگ مامان به پایان رسیده بود، مثل مذهبی که با مرگ آخرین نفر از پیروانش دیگر وجود ندارد.

آیدا با سرش ریتم می‌گیرد. صدای موسیقی خارجی از هدفونش می‌آید، اما کلمات را نمی‌توانم تشخیص بدهم. در این سال‌ها خیلی سعی کرده است مرا به این چیزهایی که گوش می‌کند، علاقه‌مند کند. اوایل خیلی تلاش می‌کردم که تظاهر کنم خوشم می‌آید، اما یک‌جایی خسته شدم و دوباره برگشتم سراغ موزیک‌های خودم روی نوارهای «سونی» بابا. بعداً هم که سی‌دی آمد، نوارها را چیدم گوشه‌ی کتابخانه و همان موزیک‌ها را روی سی‌دی‌هایی گوش دادم که هر دو هفته خش می‌افتادند و باید دوباره می‌خریدی‌شان. آیدا غرق موزیک شده و روسری‌اش افتاده است و موهای طلایی و گوش‌های سفیدش دیده می‌شوند. ماشین‌ها آرام‌آرام جلو می‌روند. یکی‌در‌میان صدای بوق می‌آید. زیربغلم عرق کرده است. به خودم لعنت می‌فرستم که هنوز نداده‌ام کولر ماشین را درست کنند. به آیدا نگاه می‌کنم که چشم‌هایش را بسته است. چطور از کلماتی لذت می‌برد که معنی‌اش را نمی‌فهمد؟! زل می‌زنم به لبخند روی لب‌هایش. چرا زنی به این زیبایی مرا ول نکرده است؟ حتی دیگر گیر نمی‌دهد که بچه‌دار شویم. تأثیر حرف‌های روان‌پزشکمان است یا دیر آمدن‌های شبانه‌اش؟! سعی می‌کنم به این موضوع فکر نکنم. بالأخره وارد تونل می‌شویم. یک‌دفعه همه‌جا تاریک می‌شود. توی دلم چیزی خالی می‌شود و تپش قلب می‌گیرم. کاش همه‌ی قرص‌ها را بیرون نریخته بودم. باید این‌بار که رفتم دکتر، این ماجرای ترس از تونل را برایش تعریف کنم. اما نه! اصلا مگر قرار است تا آخر عمرم از چند تا تونل رد بشوم؟! دستم را از روی دنده برمی‌دارم و دست آیدا را می‌گیرم. درحالی‌که هنوز چشم‌هایش بسته است، دستم را محکم فشار می‌دهد و آرام به طرف سینه‌اش می‌برد و روی قلبش می‌گذارد… صدای بوق ممتد ماشین عقبی بلند می‌شود. راه باز شده است. دستم را از میان انگشت‌های کشیده‌اش بیرون می‌کشم، دنده را عوض می‌کنم و به سمت انتهای تونل حرکت می‌کنیم.

آیدا مثل همیشه در حمام است. لای در را کمی باز می‌کند و صدایم می‌زند: «شوهر خوشگلم، میشه اون ژیلتو بدی من؟» از لای در تیغ را می‌دهم و بدن سفید و ظریفش را یواشکی دید می‌زنم. لبخند می‌زند و لب‌هایش را به علامت بوسه غنچه می‌کند. می‌روم جلوی آینه و به چهره‌ی تکیده‌ام زل می‌زنم. ته‌ریشم بیرون زده است. با دست صورتم را می‌پوشانم. از لای انگشت‌ها به چهره‌ام نگاه می‌کنم که پشت دست‌هایم مخفی شده است. موبایلم زنگ می‌خورد. برمی‌گردم توی هال اما قبل از آنکه به گوشی برسم، قطع می‌شود. بی‌خیالش می‌شوم و می‌روم جلوی تلویزیون می‌نشینم. چندبار بی‌هدف کانال‌ها را عوض می‌کنم و بدون آنکه بفهمم دنبال چه برنامه‌ای می‌گردم، تلویزیون را دوباره خاموش می‌کنم. صدای در زدن می‌آید. آب‌معدنی آورده‌اند. حتماً کار آیدا است. آب معمولی که نمی‌خورد؛ می‌گوید سنگ کلیه می‌آورد! در را باز می‌کنم، بدون هیچ حرفی بطری‌های آب را می‌گیرم، انعام می‌دهم و در را محکم می‌بندم. به‌طرف حمام می‌روم. در می‌زنم. می‌گوید: «چیه شوهر جون؟» می‌گویم دستشویی دارم و در را باز می‌کنم. چشم‌هایش را بسته و زیر دوش دارد بدن کفی‌اش را می‌شوید. می‌نشینم روی توالت‌فرنگی و زل می‌زنم به اندام تراشیده‌اش که انگار از داخل یک نقاشی بیرون آمده‌ است. چشم‌هایش را باز می‌کند. شروع می‌کند به خواندن یک ترانه‌ی اسپانیایی. سیفون را می‌کشم و از حمام می‌آیم بیرون. لباس می‌پوشم، کراواتم را می‌بندم و گرهش را تا می‌توانم سفت می‌کنم. جلوی آینه خودم را برانداز می‌کنم و دستی به موهایم می‌کشم. سوئیچ ماشین را از جلوی تلویزیون برمی‌دارم. صدای آب و آواز خواندن قطع شده است. می‌گویم: «من ماشینو میارم دم هتل. اونجا منتظرتم.» توی حمام یک چیزهایی می‌گوید اما صدا می‌پیچد و چیزی نمی‌فهمم. از اتاق بیرون می‌آیم و در را محکم پشت‌سرم می‌بندم.

پیتزاها را می‌آورند. حس می‌کنم گوشه‌های پیتزای من سوخته است. همیشه همین بلا سرم می‌آید. به آیدا نگاه می‌کنم که گوشواره‌اش را عوض کرده است. گوش‌های سفید و روسری زرشکی‌اش کنتراست عجیبی دارند. سس قرمز را خالی می‌کنم روی پیتزا. آیدا با کارد یک تکه از پیتزایش را می‌بُرد و در دهانش می‌گذارد. سس سفید را در خطوط متقاطع می‌ریزم روی سس‌های قرمز. آیدا یک دستمال‌کاغذی برمی‌دارد و آرام لب‌هایش را پاک می‌کند. یک برش بزرگ از پیتزا را برمی‌دارم و گاز می‌زنم. کش می‌آید و لقمه‌ای که در دهانم است، از بقیه‌ی پیتزا جدا نمی‌شود. یک قطره سس می‌ریزد روی شلوارم. با ناخن، سس را از روی شلوارم برمی‌دارم. آیدا یک تکه‌ی دیگر از پیتزایش را با کارد می‌برد و می‌گذارد توی دهانش. به چشم‌های قهوه‌ای روشنش نگاه می‌کنم که زیر نور چراغ‌های رستوران، برق می‌زنند. با دهان بسته و درحالی‌که به من لبخند می‌زند، مشغول جویدن لقمه‌اش می‌شود. بعد دستمال‌کاغذی‌اش را برمی‌دارد و دوباره لب‌هایش را پاک می‌کند. با صدای بلند می‌گویم: «آشغالا پیتزا رو سوزوندن! می‌بینی؟!» سرم گیج می‌رود. بوی پیتزا و گرما کلافه‌ام کرده است. سرم گیج می‌رود. دردی در شقیقه‌هایم می‌پیچد. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و حس می‌کنم دارم در صندلی فرو می‌روم. آیدا با نگرانی نگاهم می‌کند. بلند می‌شوم و هرجور که هست، خودم را به دستشویی می‌رسانم. در آینه خودم را نگاه می‌کنم. حس می‌کنم چقدر شبیه مجسمه‌ی روی میز دکتر هستم. شاید آن را مخصوصاً آنجا گذاشته تا چهره‌ی واقعی خودم را ببینم. آن روز هم که می‌خواست با آیدا حرف بزند، آن مجسمه آنجا بود؟! بالا می‌آورم توی کاسه‌ی دستشویی. شقیقه‌هایم به‌طرز وحشتناکی درد می‌کند. سرگیجه دارم و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. ناگهان تعادلم را از دست می‌دهم. دنبال چیزی می‌گردم تا آن را بگیرم و مانع افتادنم شود. به هوا چنگ می‌زنم و پرت می‌شوم روی زمین. نور لامپ توی چشمم می‌زند. سعی می‌کنم جیغ بکشم اما صدایم از گلویم بیرون نمی‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. حس می‌کنم زمین دارد حرکت می‌کند و در حال فرو رفتن هستم. لامپ دور و دورتر می‌شود. با تمام قوا جیغ می‌کشم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که چند مرد و زن سراسیمه می‌آیند داخل دستشویی. آیدا هم مابین آنهاست. با نگرانی جلو می‌آید. به گوش‌هایش نگاه می‌کنم که از میان تارهای طلایی و از کنار روسری زرشکی‌اش دیده می‌شود. روی سرم خم می‌شود و دستم را می‌گیرد. صورتش لامپ را می‌پوشاند. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم لبخند بزنم. دستش را روی شقیقه‌هایم می‌گذارد و فشار می‌دهد. آرام می‌شوم. کسی دارد با موبایلش به اورژانس زنگ می‌زند. ناگهان جواب سؤال جدول یادم می‌آید. تمام خانه‌های سفید در ذهنم حل می‌شوند. دستم را دراز می‌کنم و دست آیدا را می‌گیرم.

ماشین را کنار ساحل، پارک می‌کنم. می‌گویم: «امشب بزنیم به دریا؟!» می‌گوید: «آخه اینجا که ساحلش قابل شنا کردن نیست، عزیز دلم!» می‌گویم: «تو نمیای، من می‌رم!» نگاهم می‌کند یعنی نرو. نگاهش می‌کنم یعنی مواظبم. دستم را می‌گیرد و روی قلبش می‌گذارد و جمله‌ای عاشقانه می‌گوید. مطمئنم این جمله را توی یکی از همین سریال‌هایش شنیده است، اما توی ذوقش نمی‌زنم و به رویش نمی‌آورم. پشه‌ای روی صورتش می‌نشیند. دستم را ول می‌کند و پشه را می‌پراند. می‌گوید: «الهی شکر که امشب برمی‌گردیم. دورت بگردم این پشه‌های لعنتی تن منو دیگه داغون کردن!» بعد نگاهی به من می‌کند و با خودش ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم که این پدرسوخته‌ها واسه چی تو که این‌قدر گوشتت شیرینه رو نمی‌خورن. آتنا می‌گه اونایی که ویتامین ب خونشون زیاده، پشه‌ها زیاد نیششون می‌زنن. آخه…» در ماشین را باز می‌کنم و بدون هیچ حرفی آهسته به‌طرف دریا می‌روم. ماه کامل شده و سفیدی مهتاب توی چشمم می‌زند. برمی‌گردم و برای آیدا دست تکان می‌دهم. متوجه نمی‌شود. چشم‌هایش را بسته و هدفون روی گوشش است. صدای دریا در مغزم می‌پیچد. کفش‌هایم را درمی‌آورم، جوراب‌هایم را هم. آرام پا می‌گذارم توی آب. پاچه‌های شلوارم خیس می‌شوند. ردّپاهایم روی ماسه‌ها تا لب آب آمده‌اند. موج جلو می‌رود و چندتایی را پاک می‌کند. بعد برمی‌گردد و زیر پایم خالی می‌شود. جاپایم را در ماسه‌ها محکم می‌کنم. دریا در افق با آسمان یکی شده است. موجی دیگر به‌سمتم می‌آید. سرم را برمی‌گردانم. آیدا در تاریکی داخل ماشین، گم شده است. موج دوباره عقب می‌رود و صدف‌های خردشده در مهتاب دیده می‌شوند. یک قدم دیگر جلو می‌روم و آب تا زیر شکمم بالا می‌آید. تمام تنم یخ می‌کند. دلم می‌خواهد جلوتر بروم، خیلی جلوتر! یک قدم دیگر برمی‌دارم. موبایلم زنگ می‌زند. توی جیب پیرهنم جا مانده و یادم رفته بوده که بگذارمش داخل ماشین. ناخودآگاه جواب می‌دهم. معاون شرکت است و خیالم را راحت می‌کند که همه‌چیز بر وفق مراد است. ناگهان موج بزرگی می‌آید و تعادلم را به‌هم می‌زند. گوشی موبایل از دستم توی آب می‌افتد. بهتم می‌زند. گوشی آرام‌آرام در آب و سیاهی پایین می‌رود. موج برمی‌گردد و زیر پایم خالی می‌شود. به یاد بابا می‌افتم. مامان توی سرم جیغ می‌کشد و زل می‌زنم به دو حفره‌ی خالی در میان سیاهی. سرم را می‌کنم زیر آب. دهانم تلخ و شور می‌شود. کم‌کم احساس خفه‌شدن می‌کنم. خودم را می‌بینم که آن توده‌ی سیاه را بغل کرده و دیوانه‌وار گریه می‌کند. خودم را می‌بینم که از اتاق پزشکی‌قانونی بیرون می‌آید و به فاطی می‌گوید که بابا مرده است. خودم را می‌بینم که می‌رود سر قبر بابا و آنقدر جیغ می‌کشد که از حال می‌رود. موجی بزرگ از روی سرم رد می‌شود و به‌سمت ساحل می‌رود. مطمئنم که چند ردّپای دیگر را هم پاک کرده است. سرم را از زیر آب بیرون می‌آورم و به‌طرف ساحل برمی‌گردم.

7 دیدگاه در “عمودی‌ها

  • مرا به انتهای خودم رسانده ای انگار
    که در درون و شروع من خدا خلا بود انگار
    خدا که نه من خود خدای تنم
    ولی تو هم خود و خدای منی انگار

  • استفاده از آیتمها مثل گوشواره به معنی تغییر زمان یا اتفاقات در این داستان خیلی جالبه. دهه هفتاد سنی نداشتین ولی چقدر پخته است این داستان. استفاده از مفهوم پدر سوخته بگونه ای که تو ذوق نمیزنه دیگه آخرشه?

  • تازه شروع کردم به داستان نوشتن اقا مهدی،قبلا یادمه تو لاین میشد پی ام داد خیلی مفید بود راهنماییت برام الان دیگه بستری وجود متاسفانه امیدوارم اینجا ببینی و راهنمایی کنی،تو همچین داستان های در واقع ساختار طرح دیگه مبنا نیست؟بحث ناپایدار کردن قصه و گسترشش و تعلیق…..چون اینجا با ناپایداری داستانمون شروع میشه.برام خیلی سخته فهم کردن اصول فنی که خوندم و تطابق با همچین داستان های که خیلی مدرنن.ممنون میشم راهنمایی کنی و اگه جای باشه بتونم داستان بفرستم کمک کنی ممنون میشم.با عشق و احترام خدمت معلم عزیزم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *