از چیزهای مختلفی شروع شد. مثلاً همان فردی که مثل یک سایه هر روز چند بار از کنارم رد میشد یا همین سپیده که توی اتاق بغلی دارد…
– راستی گفتی سپیده! شما چه جوری با هم آشنا شدین؟
دارد توی کیفم دنبال عکس با شماره تلفنهای ناشناس میگردد یا از اول داستان میدانستم که اینجوری میشود. از همان نقطههای تاریکی که در فلاشبکهای آینده قرار است روشن شود یا از همین شروع مسخرهای که میتوانستم ولش کنم به امان خدا و بچسبم به لبهای داغ همسر عزیزم که توی اتاق بغلی دارد کتم را برای یافتن موهای طلایی ناشناس وارسی میکند…
۔ مگه تو با کس دیگهای هم رابطه داشتی؟
ولی بیشترش تقصير همان مرد بود. اوایل او را جدی نمیگرفتم مثل تمام خیابانها و آدمهایی که دیوانهوار از کنارم رد میشوند مثل آخرین مدهای مانتو و داغترین خبرهای روزنامهها. مثل همین سپیده که خودش را پرت کرد توی زندگیام و شد یکی از همان نقطههای تاریکی که…
– از اون نقطههای تاریک بیشتر برام بگو!
اصلا باورش نمیشد! کارمان که تمام شد زل زدم توی چشمهایش و گفتم: «پس کی میان؟!» سعی کرد تعجب کند شاید هم…
واقعاً تعجب کرد مثل آدمی که از سیارهای ناشناخته پرتش کرده باشند وسط ماجرایی مهم. چشمهای چسبناکش را دوخت به تن لختم و گفت: «کیا رو میگی» جوابش را ندادم .لباسهایم را پوشیدم و منتظر آمدن پلیس شدم که ببرد عقدمان کند…
– شلاقتون هم زدن؟
توی این چند سال فقط گریهزاری میکند. که به پلیس خبر نداده که «من» عاشق او بودهام و اصلاً حالش از ازدواج با موجود دیوانهای مثل من بههم میخورده و هی میرود توی کیفم را میگردد و گاهی که حوصلهاش سر برود کتم را وارسی میکند. صبح تا ظهر تلفن را میگیرد دستش و فحش میدهد به دخترهایی که دوستم دارند. عصرها بغ میکند گوشهی اتاق و زل میزند به عکس عروسیمان که هر کاری کرد کت و شلوار نپوشیدم و ریشهایم را نزدم. شبها میآید کنارم دراز میکشد که به خودش بقبولاند هنوز
– یعنی تو واقعاً هیچ وقت دوسش نداشتی؟!
اولین باری که متوجه مرد شدم خندهام گرفت با آن پیکر استخوانی و چشمهای قهوهای گودرفتهاش با سرعت به جلو میرفت و به هیچ چیز توجهی نداشت. بعد احساس کردم در پسزمینهی همهی تصاویری که سالهاست دارم توی این داستان به دوش میکشم او – مرد را میگویم – وجود داشته است. همینجا بود که دوباره از کنارم رد شد. با همان پیکر استخوانی و چشمهای گنگی که به دوردستها نگاه میکرد.
– قیافهی اون مرد واست آشنا نیست؟
به دوست دخترم – دوست ندارم اسمی برایش انتخاب کنم . گفتم میخواهم بكشمت. گفت چرا؟ نترسید. حتی متعجب هم نشد. فقط مثل کسی که دوست دارد جواب معمایی را بداند سؤال کرد: «چرا». جوابش را ندادم. فقط تصمیم گرفتم از اینجای داستان عاشقش بشوم. صبحها به جای کتابخانه میرفتم خانهاش اول با هم کلهپاچه میخوردیم – میدانم که با فضاسازی داستان تناسب ندارد اما خب میخوردیم! – بعد میرفتم توی اتاق و مینوشتم. روزهای خوبی بود. گاهی سپیده زنگ میزد و به او فحش میداد اما هیچ وقت مطمئن نبود. این را از صدای لرزانش میشد فهمید. شاید اگر همینجا حس کرده بود که این رابطه با همهی موهای طلایی روی کتم و شمارههای داخل کیفم فرق میکند داستان پایانبندی متفاوتی پیدا میکرد.
– کی فهمیدی حامله ست؟
آدمها خیلی تعجب میکنند اما ما قضیه را خیلی راحت پذیرفتیم. اینکه کسی با نوازش کردن مو و بوسیدن پلک حامله شود معمولا خیلی منطقی نیست. مخصوصا وقتی چشمهای بچه اینقدر شبیه من باشد. همان دوتا چشم قهوهای که انگار همیشه به دوردست خیره شدهاند. دوست دخترم تصمیم گرفت بچه را بکشد. چون هم قرار نبود در داستان نقش فعالی را ایفا کند، هم تمرکز مرا برای نوشتن بههم میزد. اما جلویش را گرفتم. در زندگی چیزهای زیبایی هستند که قرار نیست کاری انجام دهند، مثل گل سرخی که فقط قشنگ است، گوشهی کادر…
– اون مردی که گفتی رو هنوز میدیدی؟
سپیده از وقتی بچهمان را سقط کرده بود، خیلی افسرده بود. تمام روزش شده بود عصرهایی که بغ میکرد کنج اتاق خواب و به این فکر میکرد که چرا دوستش ندارم. مجبور شدم چند روزی را پیشش بمانم. حتى قرار شد کت و شلوار بپوشم، ریشهایم را بزنم و عکس عروسی را دوباره بگیریم – و البته این کار را کردیم – حتى مثل قبلها که هنوز پلیس نگرفته بودمان با هم کلهپاچه خوردیم – میدانم که با فضاسازی تناسب ندارد اما خب او خیلی افسرده بود و باید کاری میکردم – همهچیز ظاهراً خوب بود که یک روز رفتم خانهی دوستدخترم و دیگر برنگشتم.
– دربارهی مرد حرف بزن!
همه چیز خوب بود. دوباره نشسته بودم توی اتاق و مینوشتم. اضافه وزن پیدا کرده بودم و ریشهایم دوباره داشت بلند میشد. فقط مشکل آن مرد بود که توی خانه قدم میزد و هی از کنارم رد میشد، هی از کنارم رد میشد… چند بار تصمیم گرفتم او را بکشم اما دوستدخترم مخالف بود. فکر میکرد مزاحمت وجود داشتنش از آرامش وجود نداشتنش قابل تحملتر است. دوستدخترم مشغول بزرگ کردن بچه بود و این تمرکز مرا بههم میزد – گاهی نقشهای غیرفعال هم در پایانبندی داستان نقش مهمی را ایفا میکنند – کاغذهایم داشتند تمام میشدند و باید یکجوری داستان را تمام میکردم پس با مشت کوبیدم توی آینه!
– آخه کی میخوای اون نقطههای تاریکو روشن کنی؟ ببین! من هنوز هیچچی نمیدونم!
از چیزهای مختلفی شروع شد. حالا باید کمکم خطها را روی هم منطبق کنیم و آنهایی که به درد نمیخورند را دور بریزیم. شاید همین چند سطر بعد بود که برای آخرین بار با آن چشمهای قهوهای گودرفته که انگار به دوردست خیره بود، از کنارم رد شد. یکدفعه برگشتم ریشهای بلندش را در چنگهایم فشار دادم و با تکهای از آینه رگش را زدم. برای اولین بار به چشمهایم نگاه کرد و گفت: چرا؟ خون فواره میزد روی کاغذهایم. شقیقههایم را گرفتم و روی تخت نشستم. سرم گیج میرفت، سپیده بغلم کرد و موهایم را نوازش کرد. چشمهایم بسته شد. پلکهایم را بوسید. چند تا از موهای طلاییاش افتاد روی کت و شلوار تازهام!
– پس من کیام؟ تو رو خدا به من بگو؟
با چیزهای مختلفی تمام میشود. مثلا صبحهایی که ریشهایم را جلوی آینه میزنم. عصرهایی که قرصهایم را میخورم. شبهایی که کنار سپیده دراز میکشم، که یادم نرود دوستش دارم. فقط گاهی تکه کاغذهای پارهای را توی سطل آشغال پیدا میکنم. فقط گاهی بوی عطری ناشناس را در لباسهایم حس میکنم. فقط گاهی که قرصهایم را به موقع نمیخورم، سایهای محو مرا بغل میکند و هل میدهد توی نقطههای تاریک از مغزم و یک صدای گنگ که از دوردست به من میگوید: چرا؟!!
سیدمهدی موسوی
منتشر شده در مجموعهی عمودیها
فکر می کنم داستان به شیوه ی جریان سیال ذهن هستش و این شیوه داستان رو بسیار جذاب تر می کند .