مهدی موسوی، شاعر ایرانی که مجبور به ترک کشورش شده است.
فاطمه اختصاری – ۶ فوریه ۲۰۱۷
سیدمهدی موسوی متولد 1355 تهران است. او مدرک دکترای داروسازی دارد اما شهرتش به خاطر فعالیتهایش در زمینههای مختلف ادبی است. دوازده کتاب که اکثراً مجموعههای شعر بودهاند از او منتشر شده است. از فعالیتهای مهم او ایجاد کارگاههای ادبی در شهرهای مختلف ایران برای نزدیک به 17 سال بوده است. نشریهی توقیف شدهی «همین فردا بود» نیز به سردبیری او در سالهای 86 و 87 منتشر میشد. پس از دستگیری او در سال 92 و ابلاغ حکم 9 سال زندان و 99 ضربه شلاق به جرم فعالیتهایش، در سال 94 او از ایران به صورت غیرقانونی خارج شد و بیشتر از یک سال در ترکیه پناهنده بود. او به تازگی وارد کشور مقصد خود یعنی نروژ شده است و آمادهی انتشار سیزدهمین کتابش که رمان جدید اوست، میباشد. به این بهانه پای صحبتهای او نشستهایم.
چرا شما زودتر از اتفاقات زندان و فرار، از ایران مهاجرت نکردید؟
من جزء آدمهایی بودم که شدیدا مخالف بیرون آمدن از ایران هستند مخصوصاً برای شاعر و نویسنده. چون درواقع مدیومی که من کار میکنم سینما و نقاشی و رقص و… نیست که در تمام دنیا یک معنی داشته باشد و مهاجرت تاثیر زیادی بر آن نداشته باشد. ادبیات فارسی با زبان آمیخته است و باید با دردهای جامعه آشنا باشی و لحنهای مختلف را هر روز در خیابانها شکار کنی. همچنین حضور در محیطهای ادبی و هنری لازمهی کار من است. وقتی از کشور خارج میشوی علاوه بر اینکه از لحاظ اجتماعی و سیاسی تغذیه نمیشوی و کلمات را از دست میدهی، از طرف دیگر درگیر زبان و فرهنگ دیگری میشوی و علاوه بر اینکه درجا میزنی، همان چیزهایی که داشتهای را هم از دست میدهی.
پس دلیل بیرون آمدنتان از ایران چه بود؟
در سالهای اخیر فشارها خیلی زیاد بود. کتابهای من مجوّز نمیگرفت، سخنرانیهای من لغو میشد، کارگاههای من در هر کجا برگزار میشد تعطیل میشد، به صورتی که من مجبور شدم مدتی کارگاهها را در منزلم برگزار کنم، خبرگزاریهای زنجیرهای سپاه مطالب دروغ علیهم منتشر میکردند و مرا تخریب میکردند. حتی حملهای به من شد در خیابان و خیلی اتفاقات دیگر که با وجود آن من تاکید داشتم باید در ایران بمانم. حتی سال 89 که من را دستگیر کردند و مشکلاتی را به وجود آوردند من حاضر شدم از شبکههای مجازی خارج شوم و فعالیتم را کاهش دهم و مدارا کنم و حتی کارگاهم را خودخواسته تعطیل کردم تا بتوانم در ایران بمانم. به خاطر اینکه من شاعر و نویسندهام و احتیاج داشتم به آنجا ماندن.
سال 92 اتفاق وحشتناکی افتاد. اطلاعات سپاه من را ربود. بدون اینکه هیچ جرمی مرتکب شده باشم به خانهام ریختند، با چشمبند و دستبند مرا به جای نامعلومی بردند. 38 روز اتهاماتم را نمیدانستم، حتی به خانوادهام اطلاع نداده بودند و بعد از اینکه با وثیقه بیرون آمدم فشارها و آزارها وحشتناک ادامه داشت و درنهایت به یک حکم عجیب غریب 9 سال زندان و 99 ضربه شلاق منجر شد. انسان کسی است که میتواند بین دو فاجعه آن یکی که بدی کمتری را دارد تشخیص دهد و انتخاب کند. من دیدم اگر ایران هم بمانم باید بروم زندان و دیگر نمیتوانم بنویسم و شعر بگویم و مطالعهی آزاد داشته باشم و کارگاهی برگزار کنم. اگر زندان باشم اینترنت نخواهم داشت و نمیتوانم مشکلات مردم را لمس کنم و وحشتناکتر اینکه خیلی از زندانیهای سیاسی را در بند سیاسی نمیاندازند و ممکن است جایی باشم که یکسری اراذل و اوباش زندان با هماهنگی مسئولان زندان به آزار و اذیت زندانیان سیاسی میپردازند. اصلا معلوم نیست بعد از 9 سال من آزاد شوم یا در همان زندان برایم حکم دیگری بتراشند مثل خیلی از دوستانمان. یا معلوم نیست زمانی که آزاد میشوم اجازه بدهند دوباره فعالیت کنم و با اولین شعر یا مطلب دوباره مرا راهی زندان نکنند.
دیدم تمام علتهایی که به خاطرش ایستادهام و از ایران خارج نمیشوم منتفی شده است و دیدم حالا حاضر شدهام به حداقلهایی که فقط بتوانم بنویسم و اثر ادبی خلق کنم اکتفا کنم. وقتی که هیچ راهی وجود ندارد شاید همین روزنهی امیدی باشد. به خاطر عشق به ادبیات. به هر حال هر عشقی تاوانی دارد. شاید تاوان من این است.
دوران پناهندگی در ترکیه چطور گذشت؟
وحشتناک. طبیعتاً وقتی وارد کشور غریبه میشوید شما زبانشان را نمیدانید. من هم که مهاجرت نکرده بودم که از قبل زبان بیاموزم و با آمادگی کامل وارد آن کشور شوم. من یکدفعه وسط این ماجرا قرار گرفتم و حتی فکر نمیکردم با توجه به کیس واضح و مشخصی که داشتم یک سال در این کشور بمانم. وقتی کار ندارید یعنی پول ندارید و نمیتوانید نیازهای اولیهی زندگیتان را برآورده کنید. وقتی که دوستی ندارید و جلسهی ادبی نمیروید کابوس وحشتناکی است.
و در ترکیه من فکر میکردم با افراد همفکر خودم روبرو خواهم شد که یا از زندان فرار کردهاند یا گرایشهای جنسی یا مذهبیشان باعث این پناهندگی شده است اما اکثر پناهندهها کیسهای دروغینی ساخته بودند و دغدغهی مشترکی با من نداشتند و این هم اذیتم میکرد.
تنها نکتهای که شاید در ترکیه آرامم میکرد این بود که نسبت به آدمهایی که دههی 60 و 70 فرار کرده بودند من یک مزیت داشتم به نام اینترنت یعنی میتوانستم هنوز شعرهایم را به گوش مردم برسانم و نوشتههای آنها را بخوانم و ارتباط داشته باشم و بتوانم زبان فارسی را با تمام قوا حفظ کنم و از خبرهای روز، از دردهای مردم، از مشکلات جدید مردم بیخبر نمانم.
و یک مقدار آرامش بیشتر. با وجود تنهایی و افسردگی شدیدی که داشتم ولی چیز تازهای به دست آوردم. مثلاً وقتی زنگ در میخورد دیگر تشنج نمیکردم و نمیترسیدم که باز میخواهند در را بشکنند و با اسلحه بریزند و من را ببرند به یک جای نامعلوم و شاید اینبار مرا بکشند. حالا ترکیه هم کشور امنی نیست اما بهنسبت ایران، که من وقتی در خیابان راه میرفتم از سایهی خودم هم میترسیدم و حتی پلاک ماشینها را حفظ میکردم، آرامش روانی بیشتری داشتم. شاید اگر این آرامش روانی حتی کوچک، حاصل نمیشد و چند سال دیگر در ایران میماندم و حتی زندان هم نمیرفتم، دیوانه میشدم.
چند روزی است که از طریق سازمان آیکورن وارد نروژ شدهاید، کشوری که قرار است شهروندش باشید. نظرتان راجع به این چند روز، زندگی در نروژ و آیندهای که متصور هستید چیست؟
طبیعتاً نروژ نسبت به ترکیه امنتر است و آرامش بیشتری دارد. آزادی بیان وجود دارد اینجا و حتی من میتوانم دولت نروژ را بدون ترس از دستگیری نقد کنم. و اینکه حالا دیگر ایران نیستم و احتمال سوءقصد به من کمتر شده است هم باعث خوشوقتیام است. ولی همه چیز این نیست.
آیکورن لطف بزرگی به من کرده است و من را بدون مشکلات پناهندهها و با احترام به من و هنرم وارد کشوری کرده است که در آن از من استقبال شده، بعنوان شهروندش پذیرفته شدهام و همه چیز در این زمینه عالی بوده است.
مشکلاتی که الان دارم دو دسته هستند. یک دسته مشکلاتیست که برای هر کسی که وارد کشور جدید یا حتی شهر یا خانهی جدید میشود پیش میآید. مثلاً من الان اینترنت ندارم. کار من با اینترنت است. من میخواهم رمان جدیدم را بنویسم و برایش نیاز به تحقیق دارم. من درگیر چاپ رمان قبلیام هستم و هماهنگیهای آن همه نیازمند اینترنت است. باید بتوانم حساب باز کنم و این مدتی طول میکشد و مشکلات مشابه اینها که طبیعی است. عدم هماهنگی با آب و هوا وعدم آشنایی با شهر هم هست. بیبرنامگی و اینکه زندگی روتینم تغییر کند من را خیلی آزار میدهد و الان چند روزی است من از برنامههایم عقب افتادهام.
نکتهی دیگری که من را در ترکیه و نروژ (و احتمالا هر کشوری جز ایران) آزار میدهد این است که من کتاب فارسی ندارم و از کتاب کاغذی محرومم.
دستهی دیگر مشکلاتی است که حل نخواهند شد. من هنرمندی ام که در کلانشهر تهران به دنیا آمدهام و در شهر بزرگی مثل کرج زندگی کردهام و بعد هم برای تحصیل به مشهد آمدهام یعنی تقریباً تمام زندگی من در سه شهر بزرگ ایران گذشته است. مهمترین مشکل این است که الان من در شهر خیلی کوچکی ساکن هستم و اصلاً به زندگی در شهرهای کوچک عادت ندارم. شعرهای من را هم بخوانید در فضاهای شهری اتفاق میافتد. خانهی من خارج شهر است و من حتی برای یک خرید ساده باید پیادهروی طولانی کنم و ماشین هم ندارم. و نروژ کشور بسیار گرانی است. قسمت بزرگی از پولی که به من ماهانه میدهند، برای اجاره خانه و هزینه برق و… میرود.
من آدمی هستم که برای دقیقه به دقیقهی زندگیام برنامه دارم و به کندی و آرامش اینجا عادت ندارم. برای من باید همهی کارها فشرده باشد.چون ثانیههای من ارزش دارد مگر من چند سال عمر میکنم؟ هوای سرد اینجا هم که از قبل اطلاع داشتم آزاردهنده است.
اما خوبیهایی هم دارد. اینجا اکثر مردم به زبان انگلیسی مسلط هستند و من میتوانم حداقل نیازهای اولیهام را برآورده کنم.
بالاخره از شرایط راضی هستید یا نه؟
من نمیدانم باید راضی باشم یا نباشم. مشکل من خروج از ایران است. در ایران که بودم با توجه به داروخانهای که داشتم و همچنین تدریسی که در رشتهی ادبیات میکردم و ساپورت خانواده، میتوانستم شبانهروز به ادبیات بپردازم، بخوانم، بنویسم، شعر بگویم ومقاله بنویسم، کارگاه داشته باشم و… و با هنر و ادبیاتم نان بخورم و زندگی کنم و لذت ببرم. اما احساس میکنم بعد از تمام شدن این دورهی حمایتی آیکورن بعد از دو سال، باید بروم سر کار و هنرمندی که هشت، نه ساعت سر کار برود با آن خستگی و فشار کی کتاب بخواند و فیلم ببیند و شعر بگوید؟ من آدمی هستم که روابط گستردهای هم دارم، دیگر کی وقت میکنم شبکههای اجتماعیام را بهروز کنم، پاسخ ایمیلها و مسیجهایم را بدهم؟ کابوسی در آینده منتظر من است که من از نزدیک شدن به آن وحشت دارم.
به اعتقاد خیلیها دوران پناهندگی در ترکیه و همچنین روزهای ابتدایی ورود به کشور جدید، زمان مناسبی برای دور شدن از فعالیتهای گسترده و کسب آرامش است. فکر نمیکنید این استراحت دادن به خود و دور بودن از هیاهوی دنیای اطراف برای شما لازم باشد؟
نه. من توی ایران به دنیا آمدهام و نمیتوانم در لحظهی حال زندگی کنم. چون با وضعیتی که وجود دارد، تورّم، اتفاقات وحشتناکی که هر لحظه برای انسان میافتد، ممکن است ببرندت زندان، ورشکست بشوی یا… در ایران یاد میگیری که تا ده رقم اعشار برای زندگیات برنامه داشته باشی و مثل یک شطرنجباز برای حالتهای مختلف آینده برنامهریزی کنی. این در ذهن ما ایرانی ها شکل گرفته است. اما بحثی که داشتم و قبلاً هم گفتم این است که مهدی موسوی مگر چقدر وقت دارد برای زندگی؟ حالا دیگر یک جوان هجده ساله نیست بلکه در میانسالی است. مگر چقدر فرصت دارد که شاهکارهای ادبیاش را خلق کند، شاگرد تربیت کند که راهش را ادامه دهند، کارهایش را سرو سامان بدهد و… من اعتقاد دارم در زمینههای هنری و ادبی یک نابغهام و متعلّق به خودم نیستم و باید حتی به قیمت مرگ، بیماری و هر بلایی که سرم بیاید، شبانهروز بنویسم، خلق کنم، بسرایم، نقد کنم، آموزش دهم. این وظیفهی من است.
در مورد سوال شما که آیا میشود از فرصت آیکورن یا… لذّت برد؟ من از کارهایی که سایر آدمها میکنند لذت نمیبرم. من از شعر گفتن، فیلم دیدن، کتاب خواندن، آموزش، هدایت جریان، مجله منتشر کردن، مقاله نوشتن و مردم را متحوّل کردن، نقد کردن و… لذت میبرم. چیزهایی که من از آنها لذت میبردم زیاد نبودند. وجود یکی، دو تا از دوستان و یک سری از شاگردهایم بود که بعضیهایشان ده، پانزده سال بود که شاگرد من بودند و در این سالها دوست هم بودیم، از بودن و فیلم دیدن و خواندن و بازی کردن با آنها لذت میبردم. آنها از من گرفته شدهاند. من از بودن با خانوادهام لذت میبردم که این هم از من گرفته شده. من از کشف یک رستوران و تست یک غذای تازه در ایران لذت میبردم. یکی از لذتهای من سینما و تئاتر رفتن بود که خب فعلاً چون تسلّطی به زبان ندارم آن هم از من گرفته شده. اینجا من از چی لذت ببرم؟ من حتّی نمیتوانم در کشورم کتاب چاپ کنم. بزرگترین لذت برای نویسنده این است که کتابش را چاپ کند. کتابهای من را از بازار جمع کردهاند. کتاب جدیدم را که هیچ نکتهی خاصی نداشته است به طور کامل غیرقابل چاپ اعلام کردهاند. بدون رفیق و دوست من چطور میتوانم از جهان لذت ببرم؟ من با نروژیها که زبان و فرهنگ مختلفی دارند و جهانشان کلاً با من متفاوت است و حرفهای مرا درک نمیکنند نمیتوانم دوست بشوم و خوش بگذرانم. من نه دوست دارم مشروب بخورم، نه سکس کنم، نه پارتی و دیسکو بروم، نه مسافرت. من از هیچ کدام اینها لذت نمیبرم. من فقط آرزویم این است که در خیابانهای انقلاب قدم بزنم و کتابها را ورق بزنم و کتابهای جدید را برای خودم بخرم. برای من خریدن فیلم از دستفروش لذتبخش است که از من گرفته شده. البته طبیعتا اگر روزی حس کنم میتوانم از چیزی در اینجا لذت ببرم حتماً خواهم برد. چون اعتقاد دارم هنرمند باید از زندگیاش لذت ببرد، تجربه کند تا سالم باشد و اثر هنری که تفکر داشته باشد خلق کند. نه اینکه اثر هنریاش بازتاب مشکلات روحیاش باشد.
از پروژههای جدید یا برنامههایی که برای آینده درنظر دارید بگویید.
من هزاران برنامه دارم. ولی بعضیهایشان فعلاً قابلیت اجرا ندارند. مهمترین پروژهام کتاب «گفتگو در تهران» بوده است که این رمان هم مثل صدها نوشتهی دیگرم که قبل از دستگیریام در لپتاپم بوده توسط سپاه از بین رفته است و بعد دوباره آن را نوشتهام که البته رمان دیگری شده و مشابه نسخهی اولیهاش نشده است. این کتاب را که کلّ دلمشغولی یکسال اخیر من بوده است میخواهم منتشر کنم و خیلی ناراحتم که نمیتوانم کتاب را به صورت چاپی در ایران منتشر کنم.علاوه بر این وسواس شدیدی دارم که با ناشرهای خارج از ایران هم نمیتوانم کار کنم. اوّلا آنها شرایطی میگذاشتند که کتاب تا چند ماه نباید برای دانلود رایگان قرار داده شود یا اینکه می خواستند طرح جلد و ویراستاری به عهدهی خودشان باشد و من وسواس شدید دارم و اصلاً دوست ندارم هیچ کسی کوچکترین دخالتی در متن کتابم داشته باشد. مخصوصاً برای این رمان. چون اعتقاد دارم رمان «گفتگو در تهران» بهترین کتاب مهدی موسوی از زمان تولد تا مرگش است و حتی بعدتر هم بهتر از این چیزی نخواهد نوشت. و از طرف دیگر اصلاً نمیخواستم رفتار ناجوانمردانهای با مخاطبان داخل ایرانم داشته باشم که کتابم به دستشان نرسد تنها به این خاطر که در ایران زندگی میکنند یا اینکه مجبور باشند کتاب من را با قیمت خیلی بالا از خارج از کشور سفارش بدهند که حالا به دستشان برسد یا نرسد. درنتیجه مجبور شدم کتاب را خودم چاپ کنم و همه چیزش به عهدهی خودم بود.
پروژهی بعدیام رمان دیگریست که تمام جزئیاتش در ذهنم است و باید شروع کنم به نوشتنش.
از برنامههای دیگرم برگزاری کارگاه ادبی آنلاین است که آخر هفتهها خواهد بود و از این طریق وظیفهی معلمی من و آموزش کارگاهی که در ایران داشتهام را ادامه خواهم داد. البته شاید نیاز به زمان داشته باشد تا جا بیفتد و مردم بتوانند شرکت کنند.
یکی دیگر از برنامههایم این است که سایت بزرگی طراحی کنم برای چاپ کتاب الکترونیک به صورت رایگان. کار بچههای جوانی که هیچ ناشری از آنها حمایت نمیکند و البته کارشان دارای ارزش است را با روابط عمومی و مخاطبانی که دارم به دست مردم خواهم رساند و همچنین این سایت منبعی برای کتابهای تئوری و نقد و… خواهد بود.
شما از زمان خیلی قدیم با فضای مجازی دوست بودهاید. اوایل با سایت و وبلاگ، بعدها فیسبوک و پس از زندان در شبکههای اجتماعی دیگری مثل لاین و اینستاگرام. مخاطبان زیادی هم در فضای مجازی دارید. این حضور پررنگ و مداوم چه مزایا و معایبی داشته است.
اول ضررهایش را بگویم چون فایدههایش زیاد است. اعصاب و روان من تحلیل میرود. متاسفانه در هر جامعهای امکان روبرو شدن با آدمهای روانی وجود دارد. من آدم حسّاسی هستم. یک حرف، توهین، فحش، دروغ… مرا آزار میدهد، باعث میشود میگرنم عود کند. از طرفی حواشی که به وجود میآیند، هنرمند را درگیر و از اصل ادبیات دور میکند که من حالا بهتر میتوانم به این حاشیهها بیتفاوت باشم امّا خب جوانتر که بودم حساستر و عصبیتر بودم و وقتم را در پاسخ به حواشی تلف میکردم. از مهمترین ضررهایش تلف شدن وقتم است که میتوانم در آن زمان به کارهای مهمتری بپردازم. وحشتناکترین چیز شبکههای اجتماعی زامبیها هستند. یعنی اکانتهایی که فیک هستند. بخشی از آن ارتش سایبری ایران هستند که وظیفهی فحاشی، تهمت و شایعهپراکنی، ترولبازی و خراب کردن پستهای افراد را دارند و بخشی دیگر هم مردم همیشه درصحنهاند که آمادهاند فحشهای جنسی بنویسند، فضولی کنند، تهمت بزنند، سوالهای بیمورد بپرسند و…
فوایدش را هم نمیشود فراموش کرد. سال 81 بود که من وارد وبلاگنویسی فارسی شدم. در آن زمان کتاب «فرشته ها خودکشی کردند» را به صورت زیرزمینی چاپ کرده بودم. حتی همان زمان که وبلاگنویسی خیلی رواج نداشت، من توسط وبلاگم توانستم در هر شهر یک نفر را از بچّههای ادبی پیدا کنم و کتابم را در ایران پخش کنم و آن کتاب شد یکی از مطرحترین کتابهای غزل آن دوران و حتی خیلیها میگویند جریان غزل پستمدرن را آن کتاب در ایران همهگیر کرد.
یا مثلا مهدی موسوی کتابهایش مجوز نمیگیرد، سایتش فیلتر است، در ایران که بود اجازهی حضور در جلسات را نداشت، خودش را از ایران بیرون کردهاند، کارگاه ندارد، امّا توسط فضای مجازی شعرهایش بین مردم میچرخد و سیستمهای قدرت نمیتوانند او را به طور کامل محدود و صدایش را خفه کنند.
اگر این فضای مجازی نبود هنرمندهایی که ما میشناختیم یا آدمهای معروف بودند یا آنهایی بودند که لینکهای قوی داشتند. الان بچّهای که در روستایشان نشسته و شاید از کمترین امکانات هم برخوردار نیست، اگر موبایلی داشته باشد که به اینترنت وصل شود، اگر شاعر خوبی باشد میتواند خودش را به کلّ جهان بشناساند. این نکتهی مثبت است. یعنی مافیای هنر و ادبیات که فقط بعضیها را مطرح میکرد از بین میرود.
دنیای مجازی برای کسی که از ایران خارج میشود از نان شب ضروریتر است. من اگر اینترنت و ماهواره نداشتم مطمئن باشید که به زودی تسلّطم به زبان فارسی از دست میرفت. چون من اصلاً در خیابانها حتی یک کلمه به زبان فارسی نمیشنوم و این برای یک هنرمند وحشتناک است.
ایا مهدی موسوی زندگ شخصی و خصوصی یا عاشقانه هم دارد؟
طبیعتاً دارد. مهدی موسوی هم انسان است و زندگی شخصی خودش را دارد. اما به نظر من به بقیه مربوط نیست. چیزی که به طرفدار من مربوط است نوشتههای من است و اینکه آیا الان من در رابطهای هستم یا نه هیچ ارتباطی به او ندارد.
مخاطبان دوست دارند با زندگی شخصی کسی که طرفدارش هستند آشنا باشند.
زندگی شخصیای که با هنر من آمیخته باشد. زندگی شخصی که برایشان هیچ سودی ندارد لزومی به دانستنش نیست. چون این آدمها فقط اطلاعات عمومی یا الگوبرداری نمیخواهند، میخواهند وارد زندگیام بشوند، آزارم بدهند، تهمت بزنند، شایعه ایجاد کنند، قضاوت کنند. من هیچ کسی را به زندگی شخصیام راه نمیدهم. چون انسان احتیاج دارد به آن محیط خصوصی برای اینکه تجدید قوا کند و بعد به محیط ادبیات برگردد. و البته هر چیزی از زندگی شخصیام بخواهم به مردم اعلام میکنم و رک هستم.
بعد از سال 92 که مصادف بود با اتفاقی که زندگیتان را تغییر داد، بهترین و بدترین اتفاق زندگیتان چی بوده؟
همهاش بدترین است. بدترینش این بود که یک عده سپاهی ریختند خانهام، من را بردند انفرادی، خانوادهام را نابود کردند، شعر و داستانهایم را نابود کردند، کارگاهم را بستند، روح و جسمم را نابود کردند، وطنم را از من گرفتند، آبرویم را بردند و هر کاری خواستند کردند و چیزی برایم باقی نگذاشتند جز اینکه هنوز مینویسم. در این سه سال حتی یک ثانیه اتفاق خوب یادم نمیآید. مثلا اینکه توانستهام از کشور فرار کنم و سالم برسم به کشوری امن اتفاق خوبی نیست. مثل این است که کسی تصادف کرده، یک دست و پایش را قطع کردهاند، یک کلیه هم ندارد، بعد بگوییم اتفاق خوب این است که نمرده است. فقط خوبتر از مردن است. فقط خوبتر از این است که من در زندان باشم. لحظههای خوب داشتهام اما به یک تلخی و غمی آغشته بوده است. زندگیای که حقّ من نبوده نصیب من شده و فقط آن لحظهی خوب در آن بستر بد معنای خوبی داشته است. مثلا اینکه در ترکیه توانستم خانوادهام را ببینم اتفاق خوبی است اما این خوب نیست، من باید هر روز در ایران پیش آنها میبودم. من آدم واقعبینی هستم. اینکه آدم به یک اتفاق بگوید خوب به خاطر اینکه شرایط آنقدر وحشتناک است که آن اتفاق، خوب به نظر میرسد چیز جالبی نیست.
حرف آخر
من خواهش میکنم از مردم بیشتر فکر کنند. بیایید کمتر حرف بزنیم. شتابزدگیمان را کاهش بدهیم. متاسفانه این شتابزدگی بهجای اینکه به سرعتعمل منجر شود به سطحیبودن و رفتارهای هیجانی منجر میشود. و اینکه انسان را بیشتر رعایت کنیم. خیلیهایمان که از حکومت مینالیم امّا خودمان انسان را رعایت نمیکنیم. مهم نیست که انسان چه عقیدهای دارد، چه گرایش جنسی یا مذهبی دارد، ممکن است من با خیلیهایش مخالف باشم اما همهشان برای من قابلاحتراماند و از حقوق اولیهشان دفاع میکنم. قرار نیست همهی آدم ها خوب باشند اما میتوانیم از خودمان شروع کنیم و حتی به قیمت تاوان دادن، آدمهای بهتری باشیم.
و توصیهی آخرم اینکه از آثار ادبی همدیگر حمایت کنیم، همدیگر را تنها نگذاریم، یارکشی و باندبازی نکنیم. فقط و فقط هنر و ارزش هنری برایمان مهم باشد و لاغیر. متشکرم…
منتشر شده در مجلهی فارسی