مهدی موسوی
با احترام به شهیار قنبری…
نور بیاسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اوّلِ شعر از تو افتادم
به کجایی که میرود به خودم
اسب سرکش، شب مرا زین کرد
از سرِ زندگیم سَر رفتم
پارهخطّی شدم که پاره شده
بیتو از صفر تا سفر رفتم
«برج میلاد» مثل من خم شد
«دهِ مهر»ی شدم به خوبی تو
خاطراتم به جادهای پاشید
رد شد از پیشِ اسبِ چوبی تو
سینه میزد من از «امام حسین»
لب آسفالتها ترک برداشت
کوچه تا بغض «انقلاب» رسید
عشق را چند جور شک برداشت
تاکسی از جلوی من رد شد
دست خود را به دست من دادی
«تیر» و «بهمن» کشیدم از سیگار
تا رسیدم به «برج آزادی»
خواستم از خودم فرار کنم
به تو از هر دقیقه برخوردم
گفتم اسم تو را و زنده شدم
توی هر کوچهی «کرج» مُردم
از حساب تو جبر شد رفتن
چِک بیمبلغت به من برگشت
مثل تنها قدم زدن تا صبح
توی شبهای خیس «گوهردشت»
وسط خودکشی و عشق شدن
روی یک پشتبام خوابآلود
قارقار کلاغها میگفت
که یکی بود و هیچوقت نبود!
دل من منفجر شد از غصّه
تا که بمب اتم شروع شود
چادرت خیس گریهام شد تا
شوری آب «قم» شروع شود
حوض، اشک مرا وضو میکرد!
با جنون زل زدم به ماهی که...
سایهای مثل من بلند شد و
نامه انداخت توی چاهی که...
به بخاری داغ چسباندم
تا که این سوخته، لبم بشود
جدل و فقه را کنار زدم
تا که عشق تو مذهبم بشود!
ساخت معجونی از غم و تردید
بعد آهسته در دهانم برد
خوابِ شیرین، مرا پراند به تو
شور خواند و به «اصفهانم» برد
همهی فَرْجها فَرَج شده بود!
تا که هر شهر «چلستون» بشود
سی و یک مشت پل زدم تا تو
تا که رودی که نیست، خون بشود
سالها خستهتر از آینده
جادهی ناتمام گز کردم
مثل «زایندهرود» خشک شدم
تا که این راه را عوض کردم
خشمِ خورشید توی مغزم زد
خاطرات تو پاک شد از دم
«نیچه» زرتشت را به دستم داد
تابلو گفت ساکن «یزدم»!
رفت بر باد زندگیم
- «چرا؟»
خانه در خانه بادگیر شدم
چشم بودی، به خواب بسته شدی
چشمهای بودم و کویر شدم
روز و شب میشمردم و مُردم
ریگها و ستارههایش را
آنقدر اشک ریختم از تو
تا خدا آفرید آتش را!
اتوبوسی به راه افتاد از...
شیشه را چند بار خواب گرفت
«سعدی» افتاد توی حافظهام
ماه از چشم من شراب گرفت
«باغ نارنج» توی دستم بود
لب به لب شد لبم به گردن تو
کرد «حمام» توی چشم «وکیل»
آب شد ذرّه ذرّه در تن تو
تُرک «شیرازی»ات مرا لرزید
در سماعی که تن تتن تتتن
گریه کردم برایت و مُردم
گریه کردی برای من مثلاً!
خسته از رفتن و بدون امید
زخمی مانده روی دوش شدم
شانهام مثل «ارگ بم» لرزید
مثل خرما سیاهپوش شدم
توی «کرمان» داغ، سوخت خدا
قلب من، توی جیب تو گندید
مثل ابری لجوج گریه شدم
پستهای داشت باز میخندید!
چشمِ من میخ شد به ثانیههات
میخ یعنی: خودت چه میکردی؟!
مثل «آغا محمّد قاجار»
چشمهای مرا درآوردی!
هرچه بود و نبود قسمت شد
تا به من غربتِ جهان برسد
تا که این داستان بی سر و ته
لب مرزت به «زاهدان» برسد
پخش شد در تمام هستی من
ردّ یک چندشنبهی خونی
رد شدم از کنارت آهسته
مثل یک جنس غیرقانونی
دردِ بیدردیام به دردم خورد
خاطرات تو دفن شد در خاک
دود شد چشمهای قهوهایات
مثل در منقل کسی، تریاک!
ماه در متنِ شب قدم میزد
دست من روی بغض حسّاست
تن داغ تو را شنا کردم
تا رسیدم به «بندرعبّاست»
جزر(جذر) و مد بود و دور و نزدیکی
و به این جبر و جبر، خیره شدن
خسته از اسمهای گوناگون
گوشهی نقشهای جزیره شدن
شرجی شانههام «بوشهر» است
چشم تو ابتدای خیسیها
قلب من، مِهر آخرین سرباز
جلوی تیرِ انگلیسیها
وسط ازدحام کارگران
بغلت کردم و تنم سِر شد!
چاه کندند... چون نفهمیدند
از لبان تو گاز صادر شد!!
توی رگهام نفت جریان داشت
شعلهات گفت که بسوز و بساز
جنگ را از کنار دُور زدم
تا رسیدم به غربت «اهواز»
لبِ «کارون» به شوق رقصیدم
تا به آغوش تو کشیده شدم
تاولِ هشت سال بغضت بود
نخلهایی که سر بریده شدم
ابر بودم، به عرش تکیهشده
بعد باران شدم، زمین رفتم
خواستم با خودم قدم بزنم
تا که یکدفعه روی مین رفتم
منفجر شد تمام کودکیام
پخش شد در جهان نیمهتمام
هر طرف توپ و تانک و خمپاره
جاده میرفت تا خود «ایلام»
قبرها را یواش وا کردم
بوی «مهران» و «کربلا» میداد
موشک بچّگانهام برخاست
پشتِ دیوارِ عشقمان افتاد
پابرهنه دویدم از پی آن
با دو خاتون، کنار «کوه دنا»
آب و نان را گرفتم و خوردم
تازیانه به دستهای شما
نه سر کوه خواستم... و نه اسب!
رفتم از دستهای تو به عروج
در من از بیمنی سخن گفتم
مثل خوابی گذشتم از «یاسوج»
فلسفه کردم از سکوتشدن
کُشتی و کُشتم از تو شاعر را
گوسفندان به راه افتادند
بیوطن بودنِ عشایر را
همهی کشتزارهای جهان
مثل رؤیای من ملخزده بود
رفتم از «شهرکرد» غمگینت
که به من سالهاست یخ زده بود
باورت میکنم که فکر منی
گریهات میکنم، ولی شادم!
سادگیهای کوچکی دارد
کوهِ خوشبختِ «خرّمآبادم»!
در سیاهی محض، بیخبری!
از غم و زخمهای کاری من
چند قرن و هزاره عاشق توست
توی این غار، کندهکاری من؟!
خواستم مثل خاک «کرمانشاه»
سر به هر قصّهی جنون بزنم
خواستم توی خواب شیرینت
تیشه بر قلب «بیستون» بزنم
زل زدم توی چشم غمگینت
از لب تو نخورده مست شدم
لاف مردی/ زدم به کوه و دشت
پهلوانی پس از شکست شدم
خواب زن بود عشق رؤیاییت
راست کردم به تو شبِ کج را
خسته در کوه راه افتادم
آخرین گریهی «سنندج» را
پشتسر «تا ابد عزیزمِ» تو
روبرو «با خودت چه کردی» من
جمع شد کلّ ابرهای جهان
گوشهای از لباس کُردی من
«همدان» بود تا همه دانند
چه کسی از سفر، غم آورده
که چرا عقل «بوعلی سینا»
پیش چشمان تو کم آورده
رفت در قلب، خطّ میخی تو
کوه بودم که «گنجنامه» شدی
من بهسختی جدا شدم از تو
تو بهسختی مرا ادامه شدی
ظاهراً دیو قصّه من بودم
همهی راویان چنین گفتند
واقعاً دست بیگناه! تو بود
که هلم داد از سر «الوند»
از سرِ سینیات انار افتاد
قلب من بود روی سردی خاک
خون تمامی متن را برداشت
جاده خم شد به سمت شهر «اراک»
بچّهی روستایی قلبم
گم شد از جیغ شهر صنعتیات
سه، دو، یک... منتظر نشست و شمرد
تا که یک روز بمبِساعتیات...
سنگ در پای من نشست کسی
خون شدم هردو چشم غمگین را
بچّه بودم... و عشق، بازی کرد
همهی پارکهای «قزوین» را
دست تو دُور گردنم هل داد
دادهای مرا به سمت سکوت
شدم آن عشقِ غیرقابلِ فتح
کوچ کردم به «قلعهی الموت»
در دل کوهها پلنگ شدم
ماه من! خواستم قوی باشم
توی پسکوچههای «زنجانت»
روح غمگین «منزوی» باشم
سوخت یک بوتهی سیاه و پراند
خواب گنجشکهای ترسو را
ساخت، اما به خاطر تو «نشُست
مادرم توی حوض، چاقو را!»
عشق از متن زندگی برخاست
تا ورق پُر شد و به حاشیه رفت
لُخت شد مثل خندهای نمکین!
توی دریاچهی «ارومیه» رفت
مرد این داستان نشد، نه! نخواست
جز تو حتی به هیچکس برسد
«تیر عشقی کشیدهام که» مگر
از «دماوند» تا «ارس» برسد
با تو تا «شمس» و «والضّحی» رفتم
رقصم از یاد «قونیه» لبریز
تا که با پای کوفته برسم
با تب عشق، تا خود «تبریز»
«شهریاری» شدم که مُلک نداشت
جز همان دستهای کوچک را
تا ببینم چگونه رفت از دست
تا بگریم قیام «بابک» را
گریه و گریه و کمی گریه
چیزهایی ازاین قبیل شدم
لهجهی تُرکیام تَرَک برداشت
راهی شهر «اردبیل» شدم
چشمهای شست از تمامیِ من
مردِ در قصّهی زنی بودن
توی یک کیف مشترک با عشق
بطری آبمعدنی بودن!
بوی دریا مرا کشید به خود
بوی دریا نبود، نه! خون بود
دست در دست هم قسم خوردیم
عشق، انجیر بود و زیتون بود
اتوبوسی بدون راننده
خواب در ذهن صندلی رفتم
داد می زد کسی کمک... کُـ... کُـ...
توی «مرداب انزلی» رفتم
داشتم از کلوچه میگفتم
شب خوشمزّهی زنی در «رشت»
یک نفر گفت: دوستت دارم
یک نفر گفت: برنخواهم گشت!
رفتم و با خودم خیال شدم:
برنمیگر... نه! دوستم داری
خوره شد شک! به روح من افتاد
یک جنازه رسید تا «ساری»
رقص و قلیان وعشقبازی بود
ساحل بیخیال «بابلسر»
داد میزد که: «آی آدمها...»
داد می زد... و غرق شد آخر!
داد می زد که: «آی آدمها...»
گرگها زلزده به او خندان!
خورد دریا تنِ نحیفش را
بعد تف شد به جنگل «گرگان»
در جدل بود عشق با نفرت
در خطوط شکستهی بدنم
راه را مثل دست تو گم کرد
سرکشیهای اسب ترکمنم
مرگ نزدیک و دیکتر می شد
آخر شعر بود و وقت عزا
داد می زد که: خستهام، خسته!
گریه میکرد: یا «امام رضا»!
«باز در کوچه باد میآمد»
گفتم: «این ابتدای ویرانی...»
دست بردند داخل سیمان
چند تا نوجوان افغانی!
چهرهی زعفرانیام غم داشت
بزم عشّاق را بههم میریخت
دستِ بیرونِ کادر با اصرار
زهر در کام «مشهدم» میریخت
سوت میزد پلیسِ بیسرِ تو
بیجهت از خودم فرار شدم
سوت میزد قطار تا «سمنان»
گریه کردم، ولی سوار شدم
خسته بودم از این غمِ بیمرز
رفتن و باز بیسرانجامی
تا که «سبحانی»ام به آتش زد
از دمِ «بایزید بسطامی»
بیرمق، ناامید، بیصیاد
طعمهی نیممردهای بودم
هرچه خود را حساب میکردم
چِک برگشتخورده ای بودم
مثل یک دستبند طولانی
ترکِ زندان به مقصدِ زندان!
پشت یکعمر جاده پیدا شد
شهر کابوسهای من: «تهران»
سعی کردم که گریهات نکنم
مثل یک مردِ کاملاً عادی
در دلم از تو «انقلابی» بود
نرسیدم ولی به «آزادی»
من نبودم، ولی سوار شدم
توی ماشینِ گیجِ دربستی
که مهم نیست عاشقت بودم
که مهم نیست عاشقم هستی
جادهی «قم» مرا جلو میبرد
قصّه تکرار میشد از آغاز
چند گریه، کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظهی پرواز
خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریههای در تختم
عطسهای لای نغمهای غمگین
کوچ، از سرزمین بدبختم
«دورها یک نفر مرا میخواند»
با جنون زل زدم به ماهی که...
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو! توی فرودگاهی که...
پوزخندی شدم به واژهی عشق!
وطنم را! دیار مجنون را!!
توی هر دستشوییاش ریدم
و کشیدم یواش سیفون را
اوّل قصّهی من از دیوار
آخرِ قصّهی من از سنگ است
خب به من چه! که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است!
زنگ میخوردی از خداحافظ
بوق میخورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی
در سرم غرّش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تف افتاد و خاکمالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه
قارقار از خودم به تو خواندم
آنکه هرگز نمیرسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم...