به تلویزیون بنگر، به ریزش برفکها
گذر کن از این ایمان به مرحلهی شکها
به تلویزیون بنگر، به مزرعهی گندم
هجوم کلاغان را، سکوت مترسکها
به تلویزیون بنگر، به خندهی جادوگر
فرو شدنِ سوزن، درون عروسکها!
به تلویزیون بنگر که یکسره میخوانَد
سرودِ نخواندن را به گوش چکاوکها
به تلویزیون بنگر، به قاتل رؤیاهات
اگرچه علیه توست تمامیِ مدرکها
به تلویزیون بنگر، به شیشهی معصومش
به قصّهی مسمومش به خوانش دلقکها
به تلویزیون بنگر به این شبحِ بیمار
فرو شدنِ افکار به کلّهی کودکها
به تلویزیون بنگر: پیامبرِ موعود!
که یکسره روشن بود میان اتاقکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
تمامیِ دیدن بود در آنورِ عینکها
که یکسره روشن بود، که یکسره روشن بود
درونِ سرِ مردم، میانِ گلِ گندم
کنارِ دلِ غمگین، تمامِ شبِ سنگین
در آنورِ رؤیاها، میان مشمّاها!
میان غزلخوانی، تهِ شبِ عرفانی
در آنطرفِ گوشی، کنار هماغوشی
بلند شو از این خواب…
به خاطر خاموشی!
بچسب به انکارش، بکوب به دیوارش
به شیشهی خوشرنگش، به قاب هماهنگش
بکوب لگدها را، «هرآنچه شود»ها را!
به تلویزیون شک کن، به تلویزیون شک کن
بِکِش به تنش آتش، به یاری فندکها
به مجری بیمزّه، پس از خبرِ «غزّه»
به تسلیت کشدار، به «عید مبارک»ها!
به منظرهی ماتش، بگیر بزن آتش
به جمعِ بله قربان! غلام و کنیزکها!
به تلویزیون شک کن، که داخل آن هستی!!
به فندکِ در دستت، میان شبِ مستی
به صوت، به خط شک کن، به هر کُنِشَت شک کن
به شکّ خودت شک کن…
دوباره فقط شک کن…
که نقش تو این بوده که معترضی دائم
که نقش تو این بوده، مخالفتِ لازم!!
که نقش تو این بوده، جرقّهی در آخر
که نقش تو این بوده، تفکّرِ ناباور
که نقش تو این بوده، مخاطب عصیانگر
تو داخل آن هستی، به تلویزیون بنگر
به تلویزیون بنگر…
.
سید مهدی موسوی