شش سال پیش ۱۷ آذر بود. با رویای عشق و ادبیات نشسته بودم که با اسلحه ریختند توی خانه و با چشمبند و دستبند مرا بردند به جایی که جز کتک و تحقیر و توهین و تهمت، هیچ خدایی وجود نداشت
هنوز هم نمیدانم جرمم برگزاری کارگاه ادبی رایگان بود یا اجرای شعرم توسط شاهین نجفی و خوانندگان آنور آب یا سرودن غزل پستمدرن یا حمایت از مردم معترض در سال ۸۸ یا…
فقط میدانم که بعد ۱۷ آذر ۱۳۹۲ هیچچیز دیگر مثل قبل نشد. نه موها و ریشهای سفیدم، نه این میگرن لعنتی هر روزه، نه این ناامیدی و نفرت کشدار که مثل بختک به روحم چسبیده است. هیچچیز مثل قبل نشد…
.
چهار سال پیش ۱۷ آذر بود. برف تمام جادهها و خیابانها را مسدود کرده بود. حکم ۹ سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق و… آمده بود و باید بین زندان تا تقریبا آخر عمرم یا تبعید و غربت ابدی یکی را انتخاب میکردم. چرا هیچوقت زندگی در ایران جزء گزینهها نبود؟ چرا در خاورمیانه همیشه باید بین بد و بدتر انتخاب کرد؟! دل را زدم به دریا و با کمک چند دوست شریفِ کُرد از مرزها گذشتم و در کوههای کردستان عراق قایم شدم تا فقط بتوانم زنده بمانم و بنویسم
۱۷ آذر ۱۳۹۴، روز مرگ من بود. بعد از آن هرگز نتوانستم بخندم. هرگز نتوانستم لذت ببرم. هرگز نتوانستم بدون کابوس، شب را صبح کنم… برای من وطن، آن مرزها و خاک و اسمها نیست که حالم از ناسیونالیسم و افتخار به اسمها به هم میخورد. وطن برای من، خانواده و دوستان و کارگاه و شاگردانم و خاطرات و زبان و خانه و هر چیز دوستداشتنی بود که یک شب به اسم تبعید از من گرفته شد و مطمئنم هرگز پس نداده خواهد شد!
از ایران به کردستان عراق، از کردستان به ترکیه، از ترکیه به نروژ… چهار سال است خودم آوارهام و دلم هنوز گیر کرده است توی کوچههای کرج و تهران و مشهد و… چهار سال هر شب خواب ایران را میبینم و با گریه از خواب میپرم. چهار سال است چمدانم هنوز بسته است برای برگشتن
به من میگویند ببخش و فراموش کن. من نه میبخشم و نه فراموش میکنم. من از دنیا چه میخواستم جز یک خانهی کوچک در گوهردشت کرج و کارگاه و شاگردانم و کتابهایم و فیلمهایم و شعرها و داستانهایم؟ آزار من به کدام موجود زنده و غیرزنده رسیده بود که با من چنین کردند؟ من که از جهان هنر، هرگز نه پول خواستم و نه شهرت و نه هرگز جز مهربانی و صبوری با آدمها کاری کرده بودم؟
مطمئن هستم یک روز ۱۷ آذر یک سال دور، آدمهایی که زندگیام را نابود کردند به درک واصل میشوند و ایران آزاد میشود، اما من وطنم را سالهاست گم کردهام و هیچ عقربه و چیزی به عقب برنمیگردد. هیچچیز…
.
سید مهدی موسوی
۱۳۹۸