ناامیدم…
میپرسد چرا استوریهای آموزشیات را ادامه نمیدهی؟ چرا شعر جدید نمینویسی؟ چرا رمانت را تمام نمیکنی؟ چرا لایو نمیگذاری؟ چرا…
.
من جز ناامیدی مطلق از همهکس و همهچیز حرفی برای گفتن ندارم.
از فهمیده شدن یا تاثیرگذاری استوریهایم ناامیدم وقتی هیچ تغییری در اطرافم حس نمیکنم. در جامعهای که نه جامعهاش قابل تغییر است و نه حاکمانش، نه مزدور حکومتش به اخلاق پابند است و نه مخالف حکومتش، نه هنرمند و روشنفکرش میاندیشد نه مردم عامیاش…
.
از شعر گفتن و داستان نوشتن ناامیدم وقتی نه تکنیکهایش درک میشود و نه محتوایش. وقتی به نظر منتقد، من و فلانی و فلانی شاعران بزرگ جوان هستیم بالا میآورم! نه اینکه دچار غرور باشم، بلکه حاضر نیستم در لیست بهترینهایی باشم که ادامهی آن لیست را هر موجود مبتذل و متوسطالحال و بیاستعدادی اشغال کند که حتی حاضر نیستم زیر شکنجه شعری همچون آنها بسرایم!
وقتی به صفحات مجازی میروم هر روز موج جدیدی است و بحثی و دعوایی و سرگرمی… من خستهام! من برای بازی کردن پیر شدهام. دلم میخواهد از هنر و ادبیات حرف بزنم و گوشی برای شنیدن نیست. وقتی بیش از نیمی از شاگردان سابقم (تو بخوان هنرجو! برای من لفظ “شاگردی” از خدا هم مقدستر است!!) هم من و ادبیات و هنر را ناامید کردهاند چه انتظاری از مخاطب دارم؟ چه انتظاری…
.
اسم کتاب بعدیام (اگر کتابی باشد) “در ستایش ناامیدی” است. اینقدر ناامیدم که توان انتشارش را ندارم. در ایران که بودم چهار سال شاعریام را (تا بعد مرگم شعر ضعیفی از من نمانَد) سوزاندم… یک بار هم دزد لپتاپم را برد و پنج سال شاعریام نابود شد (آنچه چاپ نشده بود)… یک بار هم اطلاعات سپاه، وسایل خانهام را برد و نوشتهها و اشعار چهار سالم را نابود کرد (آنچه چاپ نشده بود) الان به خودم و دزد و سپاه “خستهنباشید” میگویم و فقط آرزو میکنم که کاش همین پانزده کتاب را هم چاپ نمیکردم و از من چیزی نمیماند.
تمام آرزویم از زندگی این است که برگردم ایران و در آنجا بمیرم. که مامان را دوباره سالم و سرحال ببینم. که ایران آزاد شود و بعد از چند نسل این مردم با هم مهربانتر شوند. که خانواده را در آغوش بگیرم و بگویم دیگر برای همیشه در خانه هستم…
.
اینکه هنوز مینویسم و خلق میکنم اعتیاد است! وگرنه میدانم که بیهوده است.. سالهاست از آخرین بدی که در حق انسانی کردهام میگذرد و نه عذاب وجدانی دارم و نه دلمشغولی. از مردن هراسی ندارم هرچند برایم با زندگی علیالسویه است و به همان مقدار بیمعنا.
فقط ادامه میدهم تا ادامه داده باشم… و لبخند میزنم به دوربین…
.
سید مهدی موسوی
امید دارم به زودی برمی گردین ایران و کتاباتون با افتخار تجدید چاپ میشه ، یقین دارم….