اسماعیل جان!
در این پنج سال و چند ماه، این سطرها را که خواهم نوشت هزاران بار در ذهنم نوشتهام و پاک کردهام. کابوس آن چهل روز انفرادی در اطلاعات سپاه نه با قرصهای رنگارنگ پاک میشود و نه با گذشت زمان از روی صفحات تقویم. هنوز هم از نوشتن این سطرها اِبا دارم چون میخواهم فقط یک شاعر و نویسنده باشم نه یک زندانی سیاسی سابق! امّا وقتی در محیط کثیف مجازی (که بالاخره دیر یا زود رهایش خواهم کرد) دیدم که تو را به دروغگویی یا مبالغه متهم کردهاند لازم دیدم خیلی خلاصه به چند نکته اشاره کنم:
من، به عنوان فردی که در جامعه مطرح بودم و رسانه داشتم و جرمم هم فقط سرودن چند شعر اجتماعی و اجرای چند شعرم توسط خوانندگان خارج از ایران بود، مورد انواع شکنجههای جسمی و روحی قرار گرفتم پس وای به حال آنها که رسانهای ندارند یا اتّهامشان مسائل سیاسی است. شاید شکنجههایی که نام خواهم برد برای مردمی که در ایران زندگی میکنند عادی و مسخره شده باشد امّا تکرار این اعمال کثیف توسط نیروهای اطلاعاتی چیزی از شکنجه بودن و تلخی آنها نمیکاهد.
شکنجههای جسمی که من تجربه کردم: زدن پسگردنی، ضربات لگد به کمر، بشینپاشوهای تحقیرآمیز، کوبیدن سر به صندلی یا دیوار، گرفتن و فشار دادن عصب داخل شانه و…
شکنجههای روحی که من تجربه کردم: زندانی بودن به مدت تقریبا چهل روز در سلول انفرادی بدون دسترسی به وکیل، حقّ تلفن، ملاقات، کاغذ، خودکار، تخت، تفهیم اتهام و… (سلول انفرادی اتاقی تقریبا دو متر در یک و نیم متر است که هیچ چیز در آن به جز یک تکه پتو برای زیر سر و یکی برای رو وجود ندارد)، داشتن چشمبند در تمامی دقایق خارج سلول حتی در هواخوری، روشن بودن چراغ سقف اتاق در تمامی شبانهروز که مانع خواب میشود، نصب دوربین در سلول، حیاط، توالت، حمام و…، ندادن لباس زاپاس به طوری که مجبور بودم در حمام لباسهایم را بشویم و خیسخیس تنم کنم و گاهی بعد از آن به زیر برف برای هواخوری اجباری بروم، اجازه ندادن برای تماس با خانواده ام تا روز بیست و دوم، طوری که آنها فکر کنند مردهام، فحاشیهای رکیک و گفتن حرفها و تصوّرات جنسی مشمئزکننده با جزئیات تکاندهنده راجع به اطرافیانم، تهدید به اجرای شلاق و بردن چندبارهام تا اتاقی به نام بازجویی فنی؟ (مطمئن نیستم از اسمش) برای شلاق خوردن، تهدید به دستگیری عزیزانم، پاره کردن برگههای بازجویی و اجبار به نوشتن دوبارهی آنچه آنها میخواهند، اعترافگیری اجباری دروغین (از روی متن آماده شده) ناشی از تهدیدِ دستگیری و شکنجهی اطرافیان و شاگردانم، اعلام دروغین روز آزادی (مثلا میگفتند شنبه آزاد میشوی و بعد شنبه فقط روز بازجویی دیگر بود)، نیامدن برای بردن من از سلول به توالت با وجود ساعتها گذاشتن کاغذ لای در (نگهبان بعد از دیدن یک تکه کاغذ لای در، تو را در صورت صلاحدید به توالت میبرد)، دروغگویی راجع به اطرافیانم و اعترافات و همکاری آنها، زدن ریش من با توسّل به زور در روز آزادی (که نمیدانم هنوز علتش چیست)، دیدن تمامی فیلمها و عکسهای خصوصی من به طور هر روزه و بازجویی راجع به روابط شخصیام در ده سال اخیر با جزئیات (بدون هیچ ارتباطی به پروندهام)، عدم دسترسیام به دندانپزشک با وجود شکستن دندانم و…
شکنجههای بعد از آزادی: تماسهای مکرّر با من و خانوادهام و تهدید و ارعاب، از بین بردن تمامی هاردها و اشعار و کتابهای منتشرنشدهام قبل تحویل آنها و حتی پاک کردن شمارههای گوشیام، ممانعت از حضور من در جلسات ادبی و مراکز فرهنگی مثل نمایشگاه کتاب، چاپ مطلب علیه من در روزنامهی جوان و خبرگزاری فارس و… با اسم و عکس در صورتی که هنوز متهم بودم و حکمم قطعی نشده بود، برگزاری بیش از ده جلسه دادگاه در طول دو سال (حدود هشت جلسه من به دادگاه انقلاب تهران رفتم و پس از نگه داشتن من تا ظهر، جلسه برگزار نشد)، شایعهپراکنی علیه من توسط جاسوسان سپاه و عوامل نفوذیشان در داخل و خارج از کشور، جمع کردن کتابهایم از نمایشگاه کتاب (در حالی که هنوز متهم بودم و حکمی صادر نشده بود)، شنود شبانهروزی تمامی تماسهای من و خانوادهام (که البته از چندین ماه قبل دستگیری شروع شده بود)، صدور حکم قبل از برگزاری دادگاه نهایی و شنیدن دفاعیات من و وکیلم و ارائهی مدارک ما (قاضی در جلسهی آخر دادگاه در تابستان 93، اتهامات مرا از روی حکمِ از پیش صادر شده، تفهیم اتهام میکرد!!)، اجبار من به عدم حضور در شبکههای مجازی، زنگ زدن به اطرافیان من و تهدید آنها برای قطع ارتباط و دوستی نزدیک با من و…
اینها فقط بخشی از حکایتی تکراری و آشنا است که گفتم. قصد داشتم حداقل به حرمت پدر و مادرم که خواندن این سطرها آزار دوبارهشان است سکوت کنم و دیگر از آن روزهای بد نگویم امّا وقتی میبینم که عزیزانی هنوز هستند که از روی ناآگاهی (نه خودفروختگی) در فضای مجازی میگویند که دیگر در زندانها شکنجه نداریم!! و تو را به دروغگویی متهم میکنند نتوانستم به سکوتم ادامه دهم. اسماعیل جان تو حقیقت را گفتهای و تلختر از همه آن است که حقیقت واقعی و آنچه بر روحها و جسمهای ما رفته است در قالب هیچ کلمهای نمیگنجد و زخمی با ماست که هرگز خوب نخواهد شد…
سیدمهدی موسوی
زمستان ۱۳۹۷
فراتر از درد ?
دكتر عزيزم ، من تمام زندگى شما را ميدانم، و وجود شما يكي از بزرگترين دلايلى است كه من به مبازه مخفيانه با اين رژيم فاسد پرداخته ام. اين را مطمئن باشيد سرانجام من يا مرگ است يا آزادگى..
مهدى موسوى جانم عظمت ايست بين مرگ و آزادكى. من يا مرگم يا آزادگى..
هيچ يك از كتابهايم را بيرون نخواهم داد تا يكى رقم نخورد(مرگ يا آزادگى)
تجربه نبايد دوباره تجربه كرد.
با بغض تمام خوندمتون استادِ جان
به باد طعنه گرفتند كار مَردَم را
سكوت كردم و خوردم صدای دردم را…
رنج موجود در این متن وصف شدنی نیست! متاسفم که با توحش با عزیزانی مثل شما رفتار کرده اند. برای همیشه عزیز هستید چون تسلیم نشدید و در موردش صحبت و روشنگری کردید.???????
هر شب کتک خوردی… کتک خوردی… کتک خوردی…
یه جنگل ستاره
استاد درد اینجاست که الان افراد رو قبل از تبدیل شدن به امثال اسماعیل، با کوچکترین احساسی که دارن بارها و بارها به اطلاعات سپاه میکشونن که مبادا چندین سال بعد موجب دردسر بشه واسشون
من فعال دانشجویی بودم ؛ چندین بار به ساس احضار شدم تا اینکه مجبور شدم ساکت بنشینم که زندگیم نابود نشه
اسماعیل بخشی را بخوبی میشناسم و فقط میتوانم بگویم آنهایی که دانسته یا ندانسته اتهام سیاسی بودن و جاسوس بودن به او میزنند اونقدر حقیر و پست شده اند که برای چنین دروغی حتی لحظه ای فکر نکرده اند اسماعیل تمام وجودش احساس پاک و عشق به مردمش هموارانش و همشهری هایش است . جناب موسوی عزیز این کارها فقط برای ترساندن و ایجاد رعب و وحشت است تا چندی بیشتر بر طبل قدرت بکوبند و غارت کنند.
متاسفانه رژیم حاکم کاملا مثل اروپای قرون وسطا عمل میکنه و دگر اندیشی رسما جرمی تعریف میشه که حکمش رو قبلا توشیح کردن، خوشحالم برای سیدمهدی موسوی که تونست از این خراب شده دربره، و امیدوارم روزی برسه که کسی بخاطر عقایدش تحقیر و محاکمه و بازجویی و شکنجه نشه
به امید روزی که هیچ ازاد اندیش و ازاده ای راهی زندان نشود…
با بند بند توضیحاتی که فرمودین در باره اون روزهای وحشت و رنج با شما زندگی کردم و اشک ریختم
و با خودم گفتم
به کدامین گناه ؟؟
فقط به جرم سرودن شعری اجتماعی و انتقادی که حتی رهبر کشور در گفته هایش حمایت می کرد ؟؟
پس چه شد ؟؟
دروغ بود ؟؟
سرباز برگ های مرا جمع میکند
ما باختیم…¡¡ نوبت یک مرد دیگر است¡?
صدرحمت به ساواک…
آخ… اون روزهای لعنتی تمومی ندارند…
فقط میگم متاسفم. چون تصورش هم برام سخته. نمی دانم چرا حس انزجار از بشر بهم دست داده. ولی با بودن آدمهایی نظیر اسماعیل بخشی و شما امید در من زنده میشه.فکر میکنم راه نجات آخر شعر، قلم… ? ?
من و تو زخمی یک تیغیم
تفاوت آنکه در این مسلخ
تو با خود زخم تازه و
من لیکن کهن دارم
جالب تر که می گویند نسل ما دیکتاتور ندیده است!!!!
تورا برای رقص وسط چهارراه من آزادم
تورا برای نعشه جنس تن یار من آزادم
تورا برای خستگی از استهزاء من آزادم
تورا برای تنفر از فتوا و استفتاء من آزادم
تورا به جان نلسون و مهاتما بیخیالم شو
من آزادم
انقدر درد برای کسانی که تنها خواسته آنها آزادی بیان یا حداقل حقوق کارگری خود هست واقعا زیاده،
ما را از مرگ میترسانند…
کاشکی آخر این سوز بهاری باشد
با کمال تاسف میفهمم…همه را میفهمم.
به امید روزی که خبری از زندان و زندانی سیاسی و شکنجه تو دنیا نباشه
چقدر سخت …
با خواندن هر خط اشک ریختم …
هیچوقت نمیتونستم تصور کنم چه به روز جوانهامون میاد تو بازداشت،تا وقتی که یکی از اطرافیانمون بازداشت شد به مدت ۲ماه،
پسر جوان بلند بالایی که بعد از ازادی لباس به تنش سنگین بود و روزی ۳ تا ۴بار تشنج میکرد???
بغضم گرفت با ان متن ،
درد … درد … درد …
روزی این استبداد و دیکتاتوری ویران خواهد شد وچنگالِ بی رحمانه ظلم وستم می شکند.?
مگر میشود شروع به خواندن کرد و زیر گریه نزد؟؟
مگر میشود شروع به خواندن کرد کرد و زیرگریه نزد؟؟
چقدر وحشیانه…
به امید ازادی?
سلام
مهدي جان
شاعر عزيز
نميدانم اين سطرها را كه خواندم حتي جرئت تصور كردنشان را ندارم ترسو نيستم اما درلحظه زندگي كردن عادت ما معمولي ها شده است
مهدي جان غربت تو يك درد بزرگ است و اينكه با اين همه فشار بايد در ميداني بجنگيك دوستانت راويان جنگي ان هستند دو بسيار درد گرانتري
برايت بغض ميكنم ولي نميتوانم اشك بريزم اخر ماًكوردها انقدر درد داريم ك اشكمان خشيكيده است و ديگر ياري چشممان نميكند
نميدانم اين جنگ ميان شما و يغما از كجا سرچشمه ميگيرد
نميدانم هومن عزيزي چرا با كسي ك مباني اشان مشترك است سر دعوا دارد
نميدانم شاهين نجفي چرا در زمان بزنگاه بيطرف نيست و…
سرم پر از اين نميدانم هاست
اما ميدانم زمان ميگذرد و طبل رسوايي كساني كه با مردم بوده اند و اما با مردم نماندند از روي اين بام مي افتد
مهدي جان شما شاعريد و شاعر اگر تفنگ ب دست گيرد قلمش را چه ميكند
اگر امكانش هست اين جنگ را اتش بس دهيد
منی که آتئیستم بعد خوندن این پستها گفتم خدا رحم کنه. اینجا دیگه چه جهنمیه
استاد جاااانم
با خوندن تک تک این جملات فقط میتوان گریه کرد
شما یک شاعر بزرگ و مهم تر از همه انسان واقعی هستید
هرگز از یاد ما نخواهید رفت
تا روزی که زنده ایم
« شرف نسل ما فروشی نیست»
اینهمه درد رو نمیشه با کلمات توصیف کرد ، حتی تصورش هم سخته…
“کاش آخر این سوز بهاری بهاشد…”
سرباز گمنامی مرا هی فحش می داد
اَجرت قبول ساقیِ سر های بی تن
بمیرم واسه غربتتون?❤
واقعا دردناکه 🙁 ولی خوشحالم که هستید و بر دهان ولی وقیح و ج ا ویرانگر ایران زمین میزنید.