من هاشمم! که کارگر کارخانهام
با یک زن و چهار پسر، چند دخترِ…
بیاتّفاق خاص به جز مرگ مادرم
بیهیچ عاشقانه و بیهیچ خاطره
در مُردگی دائمی خود شناورم
از ذرّه های زندهی خود کار میکشم
تا شب، غرور له شده در کارخانهام
تا صبح، پشت پنجره سیگار میکشم
من آتنام! سالِ یکِ رشتهی حقوق
خشمِ سکوتِ جمع شده در تحصّنم
من اعتراض نسل جوانم به هرچه هست
از دردهای جامعه فریاد می کنم
مشتی کتاب فلسفیام لای جزوهها
بحثی سرِ چگونگی رشد اقتصاد
هر چند سال با گریه رأی میدهم
بیهیچ اعتماد به هرگونه اعتماد!
من کوکبم! همیشه زن خانه داریام!!
که سالهاست حرف ندارد سلیقهام
مختص به خانواده و آقای شوهر است
هر ماه و روز و ساعت و حتی دقیقهام!
یا پای ماهواره عدس پاک می کنم
یا فکر بچّهدار شدن داخل صفم
یا پای یک اجاق قدیمی به فکر شام
من یک زنم که قابل هرجور مصرفم
من صادقم! که عضو بسیج محلّه ام
آزادیِ رسیده به میدان انقلاب!
یک جانماز خسته که پهن است سمت نور
پیراهنِ سفیدِ یقهبسته و گلاب
مدّاح روزهای غریبِ محرمّم
آواز طبل و سنج شریکند در غمم
در هرچه هست و نیست در این شهر لعنتی
دنبال ردّ پای بهشت و جهنمّم
من کاوهام! که داخل کافه تمام روز
مشغول بحث و قهوه و سیگارم و حشیش
کیفم همیشه پُر شده از فیلم، از کتاب
مویی بلند دارم و یک متر و نیم ریش
سیگار برگ میکشم از دردِ نیستی
یادِ هزار آدمِ در بند در سرم
در کلّ شهر توی دلم فحش میدهم!
تا شب که میروم بغل دوست دخترم
من اصغرم! که لات بزرگ محلّهام
تنها رفیق واقعیام چند تا قمه!
مشغول زورگیری و گاهی تجاوزم!
بیزارم از تمامی این شهر، از همه
هر روز چرخ با موتور و دزدیِ یواش!
شبها بساط بنگ و قمار و عرقخوری
امّا میان سینهی من قلب عاشقی ست
دلباخته به دختر کمروی چادری…
■
بحث جنازههای جوان در تمام شب
تابوتهای چیده شده توی قبرها
مهمانیِ بُخورْ بُخورِ کرم و مورچه!!
در پسزمینه، گریهی یکریزِ ابرها…
سید مهدی موسوی
Photo: Todd Hido
نمی دونم چی بگم چطور یه عده به قول خودشون روشنفکر از شما انتظارات نادرست دارن شما باید از ایران می رفتید و می نوشتید رسالت شما نوشتنه نکنه انتظار داشتن با یه نارنجک دستی توی خیابان ها شورش می کردید من هر بار این شعر رو می خونم باز انگار از نو زاده شدم آدم با شما تا کجاها میره پر از هیجان می شم پر از غم و شادی از وجود شما… اینکه می تونم شما رو بخونم چه خوشبختم من که در عصر شما هستم ذهن بیمارم تیمار میشه خیلی دوستتون دارم استاد
خیلیییییییی شعر قشنگی بود. بزرگترین حسرتهای من این است که چرا وقتی توو ایران بودید شما را نمی شناختم تا توو کلاسهای شما شرکت کنم.خام بودم، خواب بودم و باید اعتراف کنم با ترانه شاهین نجفی شما رو شناختم. کاش سی و پنج سال خواب نبودم، کاش….
اما چه فایده.