همهی فالگیرها میگفتند كه دو تا زن میگیری! بچّه كه بودم باور میكردم بزرگتر كه شدم میخندیدم حالا فقط بهتم میزند. مثل همان روز كه زل زده بودم به مگسها كه احمقانه و امیدوار خودشان را به شیشه میكوبیدند. نرجس گفت: «به چی نگاه میكنی؟!» با بغض گفتم: «به مگسا» نگاهی به سرتاسر اطاق كرد و گفت: «باید امروز عصر یه پیف پاف بخرم دیگه شورشو درآوردن تقصیر توئه كه خونه رو پُر آشغال كردی» جوابش را ندادم و زل زدم به مگسها. هنوز خورشید از پشت پنجره میتابید و هواییشان میکرد.
اگر هم كسی روزی از قضیه بو ببرد نمیتواند مرا سرزنش كند لیلا نه خوشگل بود نه پولی در بساطش داشت، عاشقش هم نبودم اگر گرفتمش فقط به خاطر این بود كه…نرجس تلویزیون را روشن میكند، میخواهد برنامهی طنز شبانه را نگاه كند. صدای تلویزیون و خندهی او توی ذهنم قاطی میشود. صداها مثل قطرههای آبی كه نامنظم روی سرت فرود بیایند اعصابم را بههم می ریزند. به لیلا فكر می كنم الان یا دارد توی اطاق روی همان تخت یك نفره كه مدّتهاست بر اثر سنگینی من و لیلا و كتابها و بقیهی مسخره بازیهامان شكسته است آخرین نمایشنامهی «فوئنتس» را میخواند یا توی توالت زل زده به مدفوعش و دارد بازی لكـّه ی جوهر با آن میکند! لیلا همیشه دنبال تأویل و تعبیر است آنقدر كه همهی چیزها كاربرد خودشان را از دست میدهند و میشوند دالهایی كه به هیچ مدلولی دلالت نمیکنند. صدای خندهی نرجس بلندتر میشود. مرا یاد شب عروسی میاندازد صدای جاز و خنده و دست در مغزم قاطی میشود نرجس با لبهای ماتیك زده به من لبخند می زند پسرها و دخترها لای هم می لولند صدای موسیقی اوج میگیرد.. میروم داخل توالت، در را میبندم و به لیلا فكر میكنم.
اوّلین بار كه دیدمش ده، پانزده تا كتاب را زده بود زیر بغلش و كنار خیابان به شكل خنده داری تند و تند راه می رفت. برایش بوق زدم اعتنا نكرد دوباره بوق زدم سر را برگرداند كه چیزی بگوید آمدم توی دهانش و گفتم: «سوار شید خانم! ماركز از پیاده روی خوشش نمیاد» نگاهی به كت و شلوار مرتب من و موهای آشفته و جوگندمیام كرد، لبخند زد و با صدای همیشه مهربان و معترضش گفت: «من ماركزو دوس ندارم فقط كاراشو میخونم كه خونده باشم » گفتم: « سوار شید تو راه میتونیم بیشتر دربارهش حرف بزنیم» همان لحظهای كه اندام بی تكلفش را روی صندلی جلو انداخت و كتابها را ریخت – ریختن مناسبترین كلمه ایست كه كار او با كتابها را توضیح میدهد – روی صندلیهای عقب، فهمیدم كه زن دوم من میشود! موبایل را خاموش كردم و شروع كردم به چرخیدن توی شهر. رفتم به طرف انقلاب كه توی چراغ قرمز گیر كنیم. آن وقتها هنوز مثل همهی مردها نمیتوانستم دو كار را با هم انجام بدهم باید ماشین میایستاد كه بتوانم فكرم را جمع كنم. بحث را كه شروع كردم سكوت كرده بود مثل مبارزی كه حریفش را ارزیابی میكند دور كلمات من میچرخید. من هم سعی داشتم با انبوهی از اطلاعاتم دربارهی ادبیات آمریكای جنوبی و هزار چیز مربوط و نامربوط دیگر او را مرعوب كنم. به اسم «دوراس» كه رسیدم خودش را انداخت وسط بحث كه… حالا من مشغول رانندگی شده بودم و او یكریز حرف میزد. شش، هفت ساعتی را توی خیابان می گشتیم. هوا تاریك شده بود. گفتم: «شام چی میخوری؟!» یكدفعه به ساعتش نگاه كرد و جیغش به هوا رفت – البته جیغ شاید بیمسمّاترین كلمه برای صدایی باشد كه مهربانی، نگرانی و غم را به یكجا از حنجره اش بیرون ریخت – گفت: «باید برم خونه همین الانشم عموم میكُشَتَم» فوری رساندمش سر كوچهشان. از ماشین كه پیاده شد در را محكم بست و به طرف خانه دوید. حتی برنگشت كه دستی تكان بدهد. دلم خیلی گرفت موبایلم را روشن كردم و به طرف خانه به راه افتادم. تمام راه نرجس زنگ میزد حوصله نداشتم جوابش را بدهم. به خانه كه رسیدم حوصلهی هیچ چیز و هیچکس را نداشتم حتی لیلا! نرجس دم در به استقبالم آمد و با لحنی تند گفت: «چرا موبایلتو خاموش كردی بعد هم كه روشن میكنی جواب نمیدی؟!» گفتم: «خطـّا خرابه» درحالی كه صدایش را بلندتر كرده بود گفت: «به من دروغ نگو» هلش دادم عقب و وارد خانه شدم. فكر میكنم حدود دو، سه ساعتی دعوا كرد، فحش داد و گریه كرد. بعد رفتم توی اطاق مطالعه، در را از داخل قفل كردم و كف زمین دراز كشیدم.
داشتم كاغذهای درس فردا را آماده میكردم كه رفتم توی فكر. شاید اگر توی این دانشكده ی لعنتی فقط یك نفر پیدا می شد كه عاشقانه كتابها را ببلعد و تمام آن ارتباطهای مسخره را بین اینهمه چیز نامربوط پیدا كند، اگر فقط یك نفر حالش از كوئیلو و دوراس و تمامی این مُدهای شبه روشنفكری به هم میخورد اگر فقط یك نفر زل میزد به دهان آدم كه كلمات را همانجا بقاپد تحمّل نرجس و زندگی سادهتر میشد امّا… امّا… امّا… شروع كردم به خواندن یك مقاله و نتبرداری كه صدای در زدن آمد با همان ریتم یكنواخت و ملایم نرجس! در را باز كردم. آرایش كرده بود و موهایش را دورش ریخته بود، مثل «رمدیوس خوشگله» اثیری و دست نیافتنی به نظر میرسید. آرام آمد داخل اطاق، بیمقدمه مرا بوسید و…
■
آمده بود سر كلاسم و آن ته نشسته بود. هول شده بودم نمیدانم آمار مرا از كه و كجا گرفته بود امّا مهم این بود كه روی همان صندلی چپدستها، آخر كلاس با چشمهای قهوه ایاش زل زده بود به من كه كنار شیشهی پنجره ایستاده بودم و نور آفتاب بدجور هواییام میكرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه اوّلین سؤال را پرسید و كلاس را آتش زد. سؤالهایش نه برای خودنمایی بود، نه برای محكوم كردن! حتی برای فهمیدن جواب هم نبود. از سؤال كردن لذت میبرد مثل بچّه ای كه انگشت شستش را میمكد. وقتی سؤال میکرد دستهای لاغرش را تند و تند تكان میداد. به جلو خم شدنش نشانی از حمله نداشت بلكه مثل بچّهای بود كه میخواهد راز بزرگی را با پدرش شریك شود. سعی كردم به عصیانش دامن بزنم و بحث را به آن سمتی كه دوست داشتم بكشانم امّا او از شاخهای به شاخهی دیگر میپرید. ذهن عصیانگرش هر نوع كانالیزه شدن را پس میزد. از رسیدن به هر جوابی میترسید. دانشجوها با آن ذهنهای شرطیشان از دست این موجود تازه وارد عصبی شده بودند و این در چهرهی تك تکشان پیدا بود ، آنقدر كه مجبور شدم نگذارم دیگر سؤال كند. چیزی نگفت فقط مثل یك گلادیاتور شكستخورده نشست سر جایش! همانجا بود كه احساس كردم لااقل باید یكبار، فقط یكبار به هر قیمتی كه شده تا هر وقت كه بخواهد بگذارم سؤالهایش را از من و دنیا بپرسد. دیگر مطمئن شده بودم كه لیلا را خواهم گرفت.
■
حالا كه این سطرهای آخر را مینویسم آمدهام پیش لیلا. او میداند كه دارم داستان مینویسم و سعی میكند مزاحمم نشود امّا هر چند دقیقه یكبار میآید جلو و میگوید كجای داستانی و من مجبورم از اوّل برایش بخوانم. به خودش اجازه نمیدهد ایراد بگیرد امّا از قیافهاش میفهمم كه راضی نیست. زل میزنم توی چشمهایش – ما خیلی وقت است یاد گرفتهایم حرفهای پیش پاافتاده را با نگاه بزنیم – با نگاهش میگوید: « فكر میكنم به شخصیت نرجس اصلاً نپرداختی. حاشیهای بودنش رو قبول دارم امّا به نظرم خیلی موذیانه میخوای مخاطب رو وادار كنی كه اونو دوس نداشته باشه » داستان را دوباره مرور میكنم و سعی میكنم پایان بندیاش همانجوری باشد كه از چشمهای قهوه ای و مهربان لیلا مشخّص است.
■
به خانه برمیگردم نرجس در را باز میكند. چشمهایش قرمز و پف كرده است میگوید: «كجا بودی ؟!» از جواب دادن طفره میروم و میپرسم: «بازم گریه كردی؟» دستم را میگیرد و مرا میبرد روی تخت مینشاند. صدایش آرام و بغضآلود است میپرسد: «داستانت تموم شد؟» نمیپرسم كدام داستان فقط به اطراف نگاه میكنم كلیدم را میبینم كه روی در كمدم جا مانده است. بهتم میزند نمیدانم چه كار كنم. بغلم میكند و زیر گریه میزند. اگر بخواهم میتوانم زیر همه چیز بزنم و میدانم كه او عاشقانه باور خواهد كرد امّا دیگر قدرتش را ندارم. به چشمهای مشكیاش نگاه میكنم دستم را دور كمر باریكش حلقه میكنم. زیر لب میگوید: «اگه دوسم نداری میتونی نمونی نمیخوام روح بزرگتو پشت هیچ شیشهای زندونی كنم» دارد ادای خودم را در میآورد، ادای لیلا را، ادای… بدم میآید. لبانش را با لبانم میبندم و در آغوش خودم میخوابانمش. زیر لب میگویم: «باور كن دوسِت دارم » چشمهایش را میبندد. الان لیلا یا دارد آخرین مقالهی دریدا را میخواند یا با مدفوعش بازی لكـّه ی جوهر میكند. مگسها روی شیشه آرام گرفتهاند نرجس دستهایم را توی دستهایش میگیرد و محكم فشار میدهد. لیلا لبخند میزند…
سیدمهدی موسوی
منتشر شده در مجموعهی عمودیها