سه شماره را بیشتر نگرفته بودم که… بامب!… موتور همسایهمان بین دو تا ماشین له شد. شمارهها را قاطی کردم، دوباره شمارهاش را گرفتم دستم میلرزید، زنبوری بالای سرم آرام میچرخید، دکمهها زير انگشتهایم مقاومت میکردند، شماره را گرفتم، مشترک مورد نظر در دسترس «هیچکس» نبود!!! امروز باید روز خاصی باشد، حتما یک جای تاریخ اتفاقی افتاده است، حتما اتفاقی… تقویم را از جیبم در آوردم: پنجشنبه… سیزده… مهر… کنده شده بود!
به طرف خانه دویدم، حتما اتفاقی افتاده است. لاشهی یک گربهی سیاه درست جلوی خانهمان افتاده بود. با لگد پرتش کردم توی جوی آب! کلید را از جیب چپم در آوردم، آرام کردم توی قفل، چرخاندم باز نشد! خواستم بیاورمش بیرون… نشد! توی قفل گیر کرده بود، دانههای عرق از روی پیشانیم به پایین سُر میخورد. ترسیده بودم، کلید را با تمام قدرت بیرون کشیدم… تق… شکست! نشستم جلوی خانه تا فکرم را جمع کنم، مطمئن بودم که امروز اتفاقی افتاده است. دو، سه تا تکه ابر سیاه توی آسمان بودند. کلاغها با وحشت قارقار میکردند. از دوردست صدای گریهی چند بچه میآمد… تصمیمم را گرفتم! به اولین مغازهای که میشناختم رفتم، یک چاقوی ضامندار خریدم. توی جیبم که دست کردم پول نبود، ساعتم را از دستم باز کردم، پنج عصر بود! گفتم: «این ساعت گرو باشه! پولشو بعدا میارم…» فروشنده خواست چیزی بگوید که زدم بیرون. چند ساعتی را توی خیابان قدم زدم، شروع کردم به شمردن قدمهایم. تا هزار و سیصد و… شمرده بودم که فهمیدم گم شدهام، هوا کاملا تاریک شده بود. زمان را گم کرده بودم. به مچ دستم نگاه کردم، ساعتم نبود! یاد چاقو افتادم. توی جیب چپم سنگینی میکرد. لبخند زدم. صدای قارقار کلاغها بلندتر شده بود. به کیوسک تلفن رفتم، شمارهاش را گرفتم «در دسترس نبود…»
آمدم بیرون، بچهای گوشهی خیابان گریه میکرد، از کنارش رد شدم، مثل اینکه به من چیزی گفت. با عجله دور شدم… خیابانها خیلی خلوت بود! مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است. همانجور که میرفتم، به یک پارک رسیدم، سوار تاب شدم، جلو… عقب… جلو… قیژ قیژ صدا می داد. از همان صداهایی که تن آدم را مورمور میکند! پریدم پایین. کنار درختها راه افتادم… میو ميو… بچه گربهای کنار پایم داشت ناله می کرد، برداشتمش، آرام با دستهایم تمیزش کردم، خودش را به سینهام چسباند و چشمهایش را بست، نوازشش کردم… صدای قارقار کلاغها بیشتر شده بود، صدای گریهی بچه داشت نزدیک میشد، تاب قیژ قیژ صدا میکرد، هوا تاریک تاریک بود، به مچ دستم نگاه کردم، ساعتم نبود!دستم را توی جیب چپم بردم، چاقو را درآوردم و سر بچه گربه را بیخ تا بیخ بریدم، آرام ناله کرد و بعد ساکت شد. قطرات خون پاشیده بود روی پیشانیم… و به پایین سُر میخورد! دستهایم خونی بود، مثل همیشه دستمال نداشتم، یک برگ تقویمم را کندم و دستم را پاک کردم بعد مچالهاش کردم و پرت کردم توی جوی آب! آرام لاشهی بچه گربه را گذاشتم روی تاب و هلش دادم، کنار تاب کلاغی نشسته بود و زل زده بود توی چشمهای من. توی سیاهی راه افتادم، از دور یک کیوسک تلفن را دیدم. جلو رفتم شمارهاش را گرفتم. صدای فاصلهدار زنگ توی گوشم پیچید. کسی آن طرف خط گفت: الو… از کیوسک بیرون زدم ، مطمئن بودم که قرار است اتفاق بدی بیفتد…
سیدمهدی موسوی
منتشر شده در مجموعهی عمودیها