به مادرم که معلم بود و هست

به روزها و بهانه ها کاری ندارم. دوازده اردیبهشت بهانه ای ست برای احترام به معلمی که این روز برای من با اسمش آمیخته شده است:
مادرم

معلمی که عاشقانه شاگردانش را دوست داشت. که بچه های ضعیف تر را بدون هیچ پولی به پارکینگ خانه مان می آورد و برایشان تخته سیاه کوچکی می گذاشت و خارج از وقت مدرسه کمکشان می کرد.

معلمی که از پول غذا و توجیبی اش می زد تا برای بچه ها ستاره و صدآفرین بخرد و خوشحالشان کند در آن روزهایی که خانواده ی خودمان غرق در فقر بود.

معلمی که به دم خانه ی شاگردانش می رفت تا بفهمد چرا صبحانه نمی خورند یا چرا صورتشان کبود است و با اشک های آن بچه ها موهایش دانه دانه سفید می شد.

معلمی که حتی به بچه ی نزدیکترین دوستش هم نیم نمره اضافه نکرد و تنها هدفش آموختن به نسلی بود که قرار بود پدران و مادران نسل آینده باشد.

معلمی که مرا تا دم در کانون پرورش فکری کودکان می برد و صبح تا عصر دم آنجا روی پله ها کتاب می خواند تا کار و بازی و مطالعه ی من در آنجا تمام شود و با هم به خانه برگردیم.

معلمی که اولین کتاب های زندگی ام را با او خواندم. او که صبر می کرد تا خواندن آهسته ی من که پنج شش سال بیشتر نداشتم تمام شود و بعد رمانش را ورق می زد.

امسال را در کنارت نیستم. امسال نیستم که ببوسمت و روز معلم را تبریک بگویم اما یادت باشد هرجای دنیا که بروم یادم نمی رود که تو از زندگی، “معلم بودن” را به من آموختی و چه ارثی از این ارزشمندتر…

با احترام به آقای ابویی (معلم پنجم ابتدایی ام که اولین جرقه های کارگاهم در شکل خلاق معلمی او بود)، آقای فروغی (معلم ادبیات راهنمایی ام که به من عروض و قافیه را یاد داد و مرا از ریاضی و فیزیک و علوم پرت کرد وسط عشق و هنر)، آقای مرادخانی (معلم ادبیات راهنمایی ام که بعد سال ها حتی چهره ام را به خاطر نداشت اما مرا با فروغ بزرگ آشنا کرد) و مرحوم وسمه ای (که در دوره ی راهنمایی برای ما هدایت و کسرایی و… می خواند) این روز را تقدیم می کنم به مادرم:
پروانه قرخلر

که با چشم هایی پر از اشک هر شب لبخندش را خواب می بینم…

سید مهدی موسوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *