دست‌های من

آن رو‌به‌رو درست بغل ستون نشسته بود و زل زده بود به دستهای من. اول فکر کردم اشتباه می‌کنم، اما تا سرم را بالا می‌آوردم، مثل دزدی که مچش را سر بزنگاه گرفته باشند، نگاهش را می‌دزدید و مشغول بازی با بستنی‌اش می شد. اعصابم به هم ریخته بود. تا سرم را پایین می‌آوردم، سنگینی نگاهش را روی دست‌هایم -بخصوص دست راستم!- احساس می‌کردم. اول فکر کردم مثل همیشه حواس‌پرتی‌ام گل کرده و اشتباه ناجوری کرده‌ام. خوب به دست‌هایم نگاه کردم: ناخن‌هایم تازه گرفته شده بود، حلقه‌ام سر جایش بود، دست‌هایم هم کاملا تمیز بود. سرم را که بالا آوردم زل زده بود به دست‌هایم! سریع جهت نگاهش را عوض کرد و مشغول بازی با بستی‌اش شد. دیگر نمی‌توانستم چیزی بخورم. بی‌خیال بستنی شده بودم. به دست‌های دیگران نگاه کردم. حتما دست من مشکلی داشته است که تا به حال به آن پی نبرده‌ام! در یک مقایسه‌ی کوتاه توانستم بفهمم که دست‌های تقریبا کوچک و انگشت‌های لاغر و کشیده‌ای دارم. اما این موضوع به خودی خود اصلا چیز متفاوت و جالبی نبود. موهای دستم مشکی و پرپشت بود و رنگ پوستم سبزه. ناخن‌هایی کشیده و زیبا داشتم که بیشتر به یک زن جوان می‌آمد تا دستهای زمخت من! اما هیچکدام از اینها چیز جالبی نبود. آنقدر که… سرم را بالا آوردم، با ولع خاصی دست‌های مرا داشت نگاه می‌کرد. مثل آدم گرسنه‌ای که غذا را از دهانش بیرون کشیده باشند، با اکراه نگاهش را به سمت بستنی‌اش برگرداند. دیگر داشتم کنترلم را از دست می‌دادم. به طور واضحی سنگینی نگاهش روی دست راستم بیشتر بود. باز به دست‌هایم دقیق شدم. نوک انگشت وسط دست راستم کمی تغییر حالت داده بود، که به خاطر گرفتن خودکار و نوشتن‌های طولانی بود. انگشت کوچک دست راستم موقعی که دستم را صاف نگه می‌داشتم، از بقیه‌ی انگشت‌ها فاصله می‌گرفت. احتمالا به خاطر یکی از کتک‌هایی بود که توی بچگی خورده بودم. روی مچ دست چپم رد تيغ بود، مربوط به خودکشی چند سال قبل!… دیگر هیچ چیز پیدا نکردم. سرم را بلند کردم، داشت هنوز دست‌هایم را نگاه می‌کرد. خواست مشغول بازی با بستنی‌اش شود اما آب شده بود! دیگر نتوانستم تحمل کنم، به طرف صندوق رفتم، پول چیزهایی را که نخورده بودم حساب کردم و با عجله زدم بیرون. از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم، دیگر نمی‌دیدمش اما سنگینی نگاهش از پشت آن همه آدم و صندلی و میز و دیوار، روی دست‌هایم احساس می‌شد، به طرف خانه به راه افتادم. تمام راه به دست‌هایم نگاه می کردم، شاید چیزی را پیدا کنم…

 

سیدمهدی موسوی

منتشر شده در مجموعه‌ی عمودی‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *